ذهن زیبا

خدایا ! نوشتن را به شرطی می خواهم که کلماتم عطر نفسهای تو باشد .

ذهن زیبا

خدایا ! نوشتن را به شرطی می خواهم که کلماتم عطر نفسهای تو باشد .

دلتنگ که می شوم استامینوفن می خورم !

 این چند هزارمین نامه ایست که برایت می نویسم. از روزی که مسافر ناکجا آباد فکرم شده ای سخت بیمارم مادر! دلم برای نوازش دستانت خیلی تنگ شده است . پدر برای رفتنت فقط هفت روز احترام سیاه بر تن کرد . از هشتمین روز رفتنت فقط منم که تا امروز می گریم .. همه فراموش کرده اند خنده هایت را مادر، حتی مادر بزرگ ! چقدر دلم برای تبسم دلنشینت تنگ شده است  کاش می شد یکبار دیگر ببویمت  و در حصار نگاهت تاب بازی کنم ... اما افسوس من فقط چهار سال  میهمان آغوشت بودم. هنوز هم نفهمیده ام چرا وقتی زمین می خوردم چشمهایت بارانی می شد ! ... دوستم را مادرش به مدرسه می آورد من را عکس تو ! گوشه جامدادیم عکست را دارم مادر عکسی که قبل از تولدم گرفته بودی، گوشه اش را که تصویر پدر بود پاره کرده ام . پدر  نامردترین مرد جهان است ! فراموش کرده من یادگاریت هستم، سیلیم می زند می دانی کی ؟ وقتی به اشتباه دمپایی خواهری را می پوشم که تو به دنیا نیا وردی اش ... عطش دستانش از لبهای تو هم بیشتر است ! صورتم می سوزد اما حق ندارم گریه کنم . مریض که می شوم، دندانم که درد  می گیرد، دلدرد اگر داشته باشم حتی وقتی دلتنگ تو می شوم استامینوفن می خورم ! هر سال روز مادر برایت گل می خرم 7 شاخه جمع کرده ام . خشک شده اند ولی چون مال تو اند نگه می دارمشان ... شاید بیایی !

 مادر خوبم ! کودک دلبندیت امروز 11 ساله است. بخدا حسرت یکبار شمع فوت کردن به دلم مانده است در حالی که پدر سالی دو بار کیک تولد می خرد ! ...  تنهایی هم شرمنده من است... عروسکی را که برایم خریده ای هنوز دارم، روزی هزار بارمی بوسمش،با دستان پلاستیکیش همیشه اشکم را پاک می کند . دوستش دارم او هم مرا دوست دارد ! همیشه بر سر عکس تو دعوا داریم ! وقتی پدر و دو فرزندش سر میز ناهار می خورند من  در آشپزخانه با عکس تو غذا می خورم ! ... شبها در آغوش یاد تو می خوابم و صبحها برای بیدار شدن صدایت را کوک کرده ام ... امروز تو نیستی مادر تا ببینی تا تو بودی آسمان با من بود و قناری می خواند !... چرا، آخر چرا مرا در کودکی رها کردی مادر ؟ چرا تو باید مسافر زندگی من باشی ؟ مگر من در چهارمین بهار زندگیم چه گناهی کرده بودم که تو را ا ز من گرفتند ؟ حتی رنگ بهار را هم فراموش کرده ام ، نه یادم هست زرد بود شاید هم  قهوه ای ! ...  دیروز خانوم معلم خواست با تو به مدرسه بروم گفتم چشم ولی دروغ گفتم  همین یکبار بیا ! همکلاسیهایم نمی دانند مادر ندارم . اگر نیایی فردا مدرسه نمی روم ! دیگر هیچوقت نمی روم میهمان پارک می شومُ

 همان فضای سبزی که گرگهای آدمخوار دارد ! ....   

 

 

شووا چکَک دلُم شوا تیغار مُمخو بنینم

وا هر چی حِسِن تو دلم نگاهِ مُمخو بکنم

دستون پینَه بستَشَم رو قلبخو جا بکنم

جمله دوستت اُمَه مم تو گوشِ مُمخو بخونوم

 

ازدواج نامرئی

 

کلید را روی در انداخته و  وارد می شود پله های حیاط را شکست می دهد! درب آخر را که باز کرد ... سلام ! کسی نیست مثل شش ماه اول جوابش را بدهد، باز هم کلاس ژیمناستیک سلام مرد را بی جواب گذاشت !

 از خستگی کار آن روز روی کاناپه دراز می کشد ، بوی جورابش را خودش هم نمی تواند تحمل کند  بعد از جوجه چرتی کوتاه ! کاغذ یادداشت همسر چشمش را دستگیر می کند!

 

سلام شاید ظهر دیرتر بیام ... غذا از بیرون ... سه، مهد کودک فراموش نشه ...

 

                                          قربانت (      )

 

کاغذ ، مظلومانه بعد از انجام آخرین وظیفه اش زیر فشار انگشتان مرد مچاله می شود و برای همیشه می میرد ! مرد باز هم به کوچه سلام می کند و به راه می افتد  هنگام بازگشت تنها دلخوشی امروز هایش با اوست دختربچه ای با موهای بور ...

 

  اینبار همسر در خانه است بی تفاوت از حضور مرد کودک را در آغوش گرفته می بوسد . بعد با هم دستپخت رستوران را می خورند !

   ساعتی بعد ، سلام بر سوالات مورد دار و جوابهای سر بالا ...

اعصاب ضعیف مرد که مدتهاست توان کنترل آن را از دست داده بهترین راه را پیشنهاد می کند، کتکهای هر روزه .

کودکِ خانه بهمراه ناله های مادر می گرید و بعد از اتمام این کابوس آرزو می کند زودتر فردا شود تا باز هم طعم محبت را در جایی غیر از خانه خویش بچشد و به دوستان خود بگوید دیروز در خانه ما چه شد! و چرا پدر سیگار می کشد؟!

...

 

 

  نمی دانم فردای مرد، همسر و مهمتر کودکِ حکایت ما چه خواهد شد ولی چه بخواهیم چه نخواهیم ، این است حکایت بسیاری از ازدواجهای قرن بیست و یک که وجود دارند ولی نه می شود دیدشان و نه احساسشان کرد.      ازدواجهای نامرئی ...

کودک همسایه شاید می لرزد !

 

خدا کند زمان شادیهایمان ، وقتی صدای قه قه خنده مان در هوا شکاف ایجاد می کند

 و تا افق طنین انداز می شود ،

همان لحظه که در چشمانمان برق رضایت از سرور قلبمان خبر می دهد .

آن دم که سرمای زمستان و گرمای تابستان در بهار لحظه هامان بی تاثیر است ،

یادمان باشد  ... کودک همسایه شاید چشمهایش بارانیست ، دستهایش می لرزد .

از غم دوری مادر شاید ، همه دم دل به حضور پدری خوش کرده که، نمی داند او ، پدر است یا عابر ،

یا همان مرد پشیمانی که، سر شب در سیما، چهره اش شطرنجیست !

از خودش می گوید از همان راه کثیف،از همان دود ضعیف  !

که سبب شد حالا، کودک قصه ما ، اشک تنهایی را در دل کوچک خود ، تا ابد حک کند و ،  ناامید و خسته ، به خدافکر کند

 و به صبحی روشن ...                    

دیوارها را شکستید؟ ... قلب ما تسخیر است !

 

نمی دانم  اینان در ذهن پوچ خویش چه پرورانیده اند که خیال می کنند

 

می شود با شکستن دیوارها ! ارزشها را هم شکست .

 

 اگر کمی بهتر گوشهای پینه بسته تان را باز کنید صدای مردمِ عشق را می شنوید که اینگونه فریاد می کنند :

 

دیوارها را شکستید؟ بیراهه اید ... قلب ما تسخیر است !

 

-- ۲۴ امروز قبل --

  

24 امروز قبل نوزادی با گریه ای بلند حاصل تنبیه پرستار بود به دنیا گفت سلام

هنوز صدای گریه اش را مادر خوب نشنیده بود که پرستار او را در ملحفه ای سفید پیچید و آرام آرام از نگاه  مادر دورش کرد . نوزاد سخت در تعجب بود خدایا ! اینجا کجاست نکند مرده ام و اینجا همان آخرت است ؟! این فرشته های بزرگ کدامشان می خواهند عذابم کنند ؟ چرا جرمم را نگفته می زنند نکند بی سوال جهنمیم ؟ این عدالت نیست.

نوزاد در دنیایی از توهم آنروز آهسته بخواب رفت . وقتی بیدار شد سخت تشنه بود با خود گفت آری اولین عذابم این است باید تشنگی بکشم . و بعد برای عاقبت دردناکش با صدایی بلند  گریست . ناگهان فرشته ای زیبا او را در آغوش گرفت چه آرامشی این رایحه بهشتی از کجاست ؟ نکند باز زنده شده ام ؟ تمام ذهنش شده بود پرسشهای بی پاسخ

فرشته مهربان که  از تشنگی او باخبر بود به او شهدی شیرین خوراند که انگار دو باره زنده شد ! و نوزاد مطمئن شد اینجا هر کجا هست آخرت نیست !

آن فرشته مادر بودو آن نوزاد موسا .

 اکنون کدامیک از شما نوزادان امروز ! برای دنیای فردایتان تلاش می کنید ؟  همه تان روز تولد مثل من از آخرت نجات یافتید ولی اینبار به هوش باشید

 آخرت نزدیک است ...