ذهن زیبا

خدایا ! نوشتن را به شرطی می خواهم که کلماتم عطر نفسهای تو باشد .

ذهن زیبا

خدایا ! نوشتن را به شرطی می خواهم که کلماتم عطر نفسهای تو باشد .

خدا با من شوخی نکن !

 چند ماه پیش از ذهنم آهنگی برخاست که در قالب کلمات موزون روی صفحه ای سفید نوشتمش . با وزنی تکراری که می دانم شبیه به این وزن را در جایی دیگر خوانده اید  . همه اش را در یک زمان کوتاه نوشتم گرچه همانطور که می بینید همه اش خیلی هم زیاد نیست ! احساس آهنگی که برایتان می نویسم برایم هنوز مانده است و من از این بابت خوشحالترین مرد جهانم !... ولی هر چه با ذهنم کلنجار رفتم نتوانستم چیزی به آن اضافه کنم تا بیشتر با چشمانتان بازی کند . چرایش را نمی دانم ...

 

 من احساسم را اینجا برای شما هم می نویسم و امیدوارم احساس من احساس شما هم باشد .

 

 

خدا با من شوخی نکن !

 

خدا با من شوخی نکن، جدی بگو دوسم داری                  بگو اگه باهات باشم، دست توی دستم می زاری

خدا اگه باهات باشم، دنیا برام چه رنگیه                         سیاهه سبزه یا بنفش، یا که همش یه رنگیه

خدا تو قلبم یه گله، جا واسه غیر از تو که نیست              اگه باشه غریبه با، معنی عشق تو که نیست

خدا بدون بدونِ تو، موسا فقط یک کلمه ست                     با تو فقط جون می گیره معنی اون یه عالمه ست

خدا شبا همش دلم، بهونه ی تو رو داره                          شاید می دونه که خدا، ارزش عشقش رو داره

خدا می دونی که موسا، عجیب غریب هواخواته                جواب عشقش رو بده، که بدجوری خاطرخواته

خدا روزا مواظبم، هر کاری گفتی بکنم                            نکنه یه وقت بد بشمو، قرارمونو بشکنم

خدا تو نازی بخدا شاد و قشنگی بخدا                              نه سبز سیاه یا که بنفش، فقط یرنگی بخدا

خدا تو خوبی بخدا خدا تو نوری بخدا                               اگه تو قلبی بتابی، عین وجودی بخدا

خدا می دونم که یه روز مهمونِ آخرت می شم                  اونجا دیگه تحویل بگیر نزار که بی تو گم بشم!

خدا بگو مهدی بیات دلم داره پر می زنه                          واسه قدمهاش چشامم، بدجوری پر پر می زنه

خدا داره تموم می شه شعر من و رنگ قلم                       ولی بدون برای تو، هنوز پر حرفه دلم

 

خدا همه می گن خدا همه شدن غرق دعا

     

                                               دلای ما منتتظره بگو به مهدی تو بیا بگو بیا بگو بیا

                              _______________________________________

مهدی جان :

 

استالَه از برق چشت هر شو اگن وام اگره           *          هر که بکه از چش تو از تو دلت بال اگره

راز چش تو تو چشن  ؟ که هر که عاشقت بشه     *          انگار اگی تو آسمون وا بالخو پرواز اگره

 

 

 

                                        

 

 

 

 

 

 

 

 

پدرم ! قسم به استواریت دوستت دارم .

پدرم !

 

پینه دستانت را که می بینم خجالت می کشم در مقابل تو بنشینم چه رسد به اینکه پایم را دراز کنم ! ... من می گویم در مقابل تو ، این کوه ایثار ، تا قیامت هم اگر خبردار بایستم باز کم است ... من چون کوه بودن را از وجود استوار و نازنین تو آموخته ام... و چون دریا بودن را از امواج بی صدای دل تو ... .عکسهای جوانیت را که می بینم پر از نشاط و شادیست ... مثل امروزهای من ... و من می دانم که تمام چین و چروکهای صورتت بخاطر من است .

 

 برای از تو نوشتن در انتخاب واژه ها مانده ام ... دستم به قلم نمی رود ... تکنولوژی غرب هم نمی تواند تو را زیبا بنویسد چه رسد به مدادهای سیاهی که با مداد تراش کوکشان کرده ام ... هر تار موی سفید تو نشان از سالها تلاش خستگی ناپذیرت برای ایستادن من است ... امروز من ایستاده ام ... درست مقابل تو ... مثل روزهای جوانیت ... برایم آرزو کن برای فرزندانم پدری چون تو باشم .... گونه هایت چال افتاده است دیگر ... می بینم . وقتی از بیرون وارد آشیانه ای که برایمان ساخته ای می شوی عرق مقدست را دوست دارم ... بوی عرق تن تو از هوگوترین ادکلنهای دنیا هم خوشبوتر است ... تو نعمتی هستی که خدا تا به امروز از من نگرفته است ..... و من از این بابت در پوست خود نمی گنجم ...

 

پدرم !

 

آن شب که از درد پاهایت برای مادر آهسته می گفتی من استراق سمع کردم . .... و دانستم برای چه این روزها کمی خمیده قدم بر می داری ... من به فدای قد خمیده ات بابا ... تویی که یک دنیا درد و رنج را بخاطر من نالایق در اقیانوس دلت پنهان کرده ای .... نمی دانم کجای ثانیه ها می توانم آئینه صبر و استواری تو باشم ...

 

کوه را بنگر برای استواریت سجده می کند !

 

 کودک که بودم ... دستم را که در دستانت می گرفتی همیشه در عجب بودم که چرا دستان بابا سیخ دارد . امروز من دانستم چرا سیخ دارد دستان تو ! ... من این دستان پینه بسته را می بوسم و می بو یم ... دستانی که با هر سیلی دلسوزانه اش یک درس از زندگی به من آموخت و با هر نوازشش حس زیبای آرامش را در رگهای من جاری ساخت .

 

پدرم!

 

قسم به استواریت دوستت دارم .

 

 

 

 

  

 

 

عکس یادگاری

 

شش ماه از ازدواجمان نگذشته بود که تصمیم گرفتیم با هم یک عکس یادگاری بگیریم . چقدر زیبا درش آورده بود .

 امروز دخترت چهار دست و پا قاب عکسمان را بر می دارد اما هر چه تو را نشانش میدهم باز مرا می شناسد .

دلم خیلی برایت تنگ شده ... خیلی

 

من ، کودک چشمان من، نذری و تو

 

امروز شهادت یکی از معصومین خداست و من از کنار صداهای گوش خراش خانه های مرمری کمی گوشه تر ایستاده ام . در کوچه، جلوی چشمان من کودکی دوان دوان عبور می کند. چقدر شاد است ماشاءا... خدا برای پدر و مادرش حفظش کند . چه زیبا می خندد . یک کاسه پلاستیکی هم بدست دارد . به نظر می آید قصد رسیدن به جایی را داد . آری آنجا نذری می دهند. او هم نذری می خواهد . دوان دوان به جمعیت نزدیک می شود . قد بلندها همه ایستاده اند ، ظرفهای تفلون برق می زند ! و کودک چشمان من راهی برای جلو رفتن ندارد . اما نا امید نمی شود ...

 

  آقا می شه من برم جلو ؟ آقا اجازه می دی من نذریمو بگیرم و برم؟ خانم می شه بری کنار ؟ ای خدا چقدر شلوغه نکنه نذری گیرم نیات . آقا من دستم نمی رسه می شه برای منم بگیری؟ آقا خواهش می کنم! به مادرم قول دادم حتما امروز برنج ببرم خونه . گفتم دیگه امروز ظهر نون و چای نمی خوریم! آقا خواهش می کنم برای منم بگیر آخه خواهرم چشم انتظار منه. داره دیر می شه ! خانم، آقا ؟ خواهرم گفته اگه دست پر نیومدی امروز خونه نیا ! منم گفتم چشم عزیز دلم حتما دست پر می یام. نباید شرمنده صورت ماهش بشم ! اوندفعه هم که خواستم براش روسری بخرم پولم نرسید . آخه من کمک خرج خونه م. یعنی نصف بیشترشو من می دم . نمی خوام مادرم تو خونه مردم کار کنه . البته به من نمی گه ولی من می دونم .  واکس می زنم ، شعر می خونم تا مردم خوششون بیات و کفشاشونو بدن من واکس بزنم. البته کتک هم زیاد می خورم ولی اشکال نداره! ....

 

کودک ، در هیاهوی جمعیت و افکارش دست و پا می زند تا شاید کمی جلوتر برود ...

 

 آقا پسر پاتو از روی پام وردار داره درد می کنه . آخ چرا می زنی مگه من چی گفتم ؟! آخ، آی چرا می زنی آخه ؟! من که حرف بدی نزدم فقط گفتم پاتو وردار . حیف که مادرم مریضه و نمی تونه بیات وگرنه می دونست باهات چکار کنه . بابا هم که ندارم والا یه کشیده بهت می زد! ای خدا چرا همه منو کتک می زنن ؟ چون بابا ندارم ؟ چون مادرم مریضه ؟ من که کار بدی نمی کنم پس چرا اینطوری میشه ؟! مگه خودت نگفتی هر کی حرف مادرشو گوش کنه تو دوستش داری ؟! ببین منم گوش کردم . اومدم نذری بگیرم برای مادرم برای خواهرم . وای مادرم، خواهرم . خانم می شه برا منم بگیری بگو پرِ پرش کنه . می خوام اگه بشه برای مادربزرگ هم ببرم . آخه مادر می گه اگه برا کسی نذری بگیرم خدا خوشش می یات . می ره بهشت . منم می خوام برم بهشت. مادربزرگ دیگه پیره نمی تونه غذا درست کنه .

 

کودک، آنقدر تلاش می کند تا سرانجام به اول صف می رسد . اول ِ اول !

 

آخی آخر رسیدم . آقا اینم کاسه من . بیزحمت پرش کن. بفرمایید .

 

ناگهان ، صدای بوسه لبهای آهن کودک چشمان مرا پریشان می کند .

 

آقا چرا درو می بندی . مال منو ندادی . تو رو خدا . آقا خواهش می کنم. جواب مادرمو چی بدم ؟! تو که به همه دادی  پس من چی ؟! تازه برای فامیلاتون هم که تو حیاط  کنار گذاشتی . آقا تو رو خدا . اگه نیست فقط برنج بده . فقط برنج.

آقا تو رو خدا درو باز کن آقا خواهش می کنم التماست می کنم . آقا ... آقا ...

 

.................................................................

 

کودک چشمان من : نا امید گوشه ای نشسته ، می گرید ...

آقا پسر : دست در دست مادرش می خندد ...

جمعیت : نذریهایشان را گرفته سوار بر ماشینهایشان می روند!...

من : چشمانم را دوست ندارم دیگر...

و تو ؟! ...