ذهن زیبا

خدایا ! نوشتن را به شرطی می خواهم که کلماتم عطر نفسهای تو باشد .

ذهن زیبا

خدایا ! نوشتن را به شرطی می خواهم که کلماتم عطر نفسهای تو باشد .

کدامیک؟!

 

کدامیک پیوندتان را تضمین می کند؟

 

عشق...

 

                  یا

                         سکه های تمام بهار آزادی؟

 

 

 

 

 

-

...

                                          

خدایا!

 

می‌گویند تو یا رب یا رب گفتنم را دوست داری ... دستانم را ببین ... خالیست ... خالیِ خالی ... از پرده‌ی دلم صدا می زنم: یا ربِّ یا ربِّ یا رب...

 

خدایا!

                        خجالت می‌کشم غیر از خانه‌ی تو در خانه‌ی دیگری را بزنم. آخر آبرویی ندارم ... 

 

رک می‌گویم! ... نمی‌دانم چقدر گنهکارم... مدتها بود با اینکه در هر اتاق خانه‌مان یکی از مجموعه

کلام آسمانیت"قرآن" هست حتی نگاهم بطرف این نور خدایی (که روی زمین و برای من جا خوش کرده بود) سویی پیدا نکرده بود...

 دیشب حس عجیبی داشتم! ... برداشتمش! ... کتابت را باز کردم و خواندم .... بسم‌الله الرحمن ارحیم ...

 از همان لحظه‌های شروع حس زیبایی درون رگهایم جاری شد. درست مثل آن‌وقتها که خیلی بیشتر از امروز آدم بودم!

یک‌چیز برای من ثابت شده است... و آن اینکه ... هر سوره از کتاب تو را اگر بارها و بارها بخوانیم هیچ‌گاه برایمان تکراری نخواهد شد

 و باز هم تازگی و شور و حالی عجیب به دلها می‌دهد...

 

خدایا!

 کدامین راز را درون این کلمات ریخته‌ای که اینگونه حتی بدنهای ناسپاست را آرامشی عجیب می‌بخشد؟!

کاش من و خیلی‌ها قدر کلام آسمانیت را که فقط می‌خریمش تا داشته باشیم بدانیم.

و کاش بدانیم که راز کمال و عاقبت بخیری همه ما درون همین کتاب آهنگین است! ...

کتابی را که محمد(ص) برای ناسپاسانی چون من آورده است تا شاید بدانیم:

از کجا آمده ایم ... کجا هستیم ... و کجا باید برویم ...

 

 

 

 

 

خدایا!

خیلی‌ها قرآنت را نمی‌خوانند ... برای چشمهایشان دعا می کنم! ... استجابت می‌کنی ؟!...

 

 

 

ای خدا تو خوب ادونی

 

                 بی تو مه اسیر دردُم

 

تو بِگه جز در خونه‌ت

 

                   مه کجا برم بگردُم  

                                              مه کجا برم بگردُم...

 

                      ..........................................................................

 

پ.ن: منظور از خواندن قرآن خواندن قرآن است نه خواندن قرآن !

 

باز هم سلام خالو ... درد دلی دارم

 

 

دیروز دریا صدایم کرد          

 

  و از من سراغ نفسش را گرفت

 

گفتم:   

           

 دیگر نفس نمی‌کشد 

 

       و سپس اشکهایمان در هم گم شد...

 

 

*چندین روزی از آن روز گذشته است! خیلی از کسانی که از فراق همیشگی تو آرام نبودند کمی آرام شده‌اند. گرچه می‌دانم  دیگرانی بودند که زیاد هم ناآرام رفتنت نبودند!

 

  نبودی ببینی خالو که چه وبلاگها برایت به روز شد!...عکست قسمت نمی‌شد خالو! ... پاراگرافها چقدر خوب و زیبا رفتنت را تحلیل می‌کردند و هرکس عکست را طوری که زیباتر جلوه کند برای خود ویرایش کرده بود!

 

   

                                                     

      

 

چقدر انسان وقت و ذهن خود را برای تو گذاشتند! بخاطر تو همه‌ی علائم و مقررات نوشتاری را رعایت کردند. بله خالو "رعایت" اینها همه بخاطر تو رعایت شدند. واضح‌تر بگویم " برای خاطر تو"... نمی‌دانم این کلمات زیبا چرا حالا بکار برده می‌شوند؟! ... حالا که نیستی ... یعنی بودنت لایق"رعایت"نبود؟! ... یعنی تا بودی "برای‌خاطر‌تو" چیزی رعایت نمی‌شد؟! ... یا اگر می‌شد چقدر بود؟ ... درست مساوی با قیمتت بود یا خیلی کمتر از اینها ؟...

  

  یکی از کسانی که باید جواب سوالات مرا بدهد خود من هستم ... آری خود من! ... منی که ادعای عاشق قلم بودن را دارم و ادعای ارج نهادن به دانش و تجربه ... و ادعای انسان بودن! ... و سپس دیگران ... دیگرانی‌که قدمهای آهسته‌ات را که دلیلش تنها کهولت سن نبود دیدند و برای سوار کردنت توقف نکردند! ... دیگرانی که چشم به داشته‌های گرانبهایت دوخته بودند در حالی که حاضر نبودند چشم از چیزی که حق تو بود ولی درون جیبهای آنان وول می‌خورد بردارند...و دیگرانی‌که هیچگاه به ارزش و احترام نیاندیشیده‌اند... اینکه می‌گویم آنها نکردند و ارزشی قائل نشدند نه‌بخاطر این است که تو کم ارزش بودی خالو، نه! درک تو برای هر ذهنی میسر نبود. تفکر می‌خواست و تیزبینی که هر کسی نداشت. یا اگر داشت نالایق بود!!!

 

 

 

  *نمی‌خواهم برای حسرتی که از ندیدنت درونم وول می‌خورد همه‌ی تاریخ را مقصر بدانم ولی منتظر می‌مانم تا ببینم از امروز به بعد چه کسانی حاضرند برای آمدن بر سر مزار تو بنزین سوخت کنند. البته شنیده‌ام که بعضی‌ها قصد دارند کارهایی برایت بکنند بعضی‌هایی که تا زنده بودی کسی ندیده بود از این انرژیهای مثبت برایت صرف کنند. و خود را بزحمت بیاندازند. نمی دانم چطور شده است که حالا برای تو قصد ایستادن دارند "برای خاطر تو "

 

  خالو من دیر تو را شناختم و قلمت را درک کردم. ولی بهر حال درک کردم. و از این متعجبم: چرا کسانی که مدتها تو را می‌شناختند و صدای قلمت را می‌شنیدند اینگونه‌ بودند و هستند؟! سرد و بی‌روح مثل درخت یخ...

 

دوستی می‌گفت: هنوز هستند کسانی که مثل صالح کسی برای تجربه‌ی گرانبهایشان سوی چشمانش را  تغییر

نمی دهد. بیایید قدر آنها را بدانیم تا دیگر اینطور حسرت نبودشان عذابمان نکند...

 

 

 

 خالو من تا روز آخر ندیدمت. امانه! من تو را دیدم. من برای اولین بار در بومی ‌سروده‌ات "یادتن" دیدم. و همانجا بود که چشمم به نگاهت تبریک گفت. جای دیگری هم تو را دیدم. کم ولی دیدم. من تو را در پروند با همان چند پست کوتاه ولی پررمز و راز دیدم. همه‌ی اینها در کنار شنیدن صدایت برای من کافی بود تا بدانم که چقدر می‌دانی !

 

 خالو جان! نمی‌دانم تکراری از تو هنوز روی این خاک بی‌معرفت قدم بر می‌دارد یا نه! یا اگر تکراری نداری کی و کجا این تکرار رخ خواهد داد؟ ولی برای خودم و خیلی‌ها که بی تفاوت از کنارهمه این تکرارهای ارزشمندمی‌گذریم، متاسفم...

 

 

این دومین نوشته من از توست خالو! ... و حالا باید با تو وداع کنم... و نمی‌دانم دیگر کی و کجا از تو خواهم نوشت... ولی این را خوب می دانم که ... گوشه ذهنم ... همیشه خواهمت داشت ... همیشه ...

 

 

... برای یادگار کامنت نمی‌گذارم ... چرایش را به خودت می‌گویم ...

 

 

***

 

سخنی با دوستانی که این صفحه را می خوانند:

می‌دانم این روزها کمی احساسی‌تر از متعادل می نویسم! ولی باور کنید برای غمی که در سینه‌ام موج می‌زند این مرحم که نه شاید مُسّکنی باشد تا من هم کم‌کم فراموش کنم ... آری من هم بی‌معرفت هستم ... من هم فراموش می‌کنم ...

 

                                                  

عکسها: بندر خوبم

 

حسرت دیدار صالح !

 

ساعت : 20 دقیقه بامدادِ جمعه

از اتاق محل کارم خارج می شوم ، تلفن همراهم نیز با من است به یکباره بطور اتفاقی آنتن می دهد و در آن لحظه دو پیغام جدید به من می رسد .

 

فرستنده : ...

پیغام : صالح سنگبر شاعر توانا و فرهیخته و آخرین جامانده از نسل رامی درگذشت . روحش شاد و یادش گرامی باد .

فرستنده : ...

پیغام : خالو صالح رفت !

 

                                 

 

*بخدا قسم اگر هم اکنون آسمان بر سرم آوار می شد بهتر بود . نمی توانم باور کنم کسی را از دست داده ام که این روزها عطش اولین دیدارش در دلم جهنمی بپا کرده بود . آنقدر غمگینم که این لحظه ها را نمی خواهم . نمی دانم باید چگونه در باور خود بگنجانم که خالو هم رفت ! عظمت و بزرگی وجودش تازه همه وسعت چشمان و وجودم را فرا گرفته بود . آهنگ صدایی که نشان از سالها تجربه ارزشمندش داشت را چندین شب پیش شنیده بودم و دل به دیداری خوش کرده بودم که برایم یک دنیا مهم و با ارزش بود .

 

 

 

                                         

 

 

** 

می دانم که همگی می دانید او چقدر بزرگ و فرهیخته بود . پس بهتر است از بزرگی و دانائیش نگویم که شاید نتوانم همه اش را در قلم بیاورم . ولی بگذارید این را بگویم که هرمزگان ، بخدا قسم دُرّ گرانقدری را از دست داد که مطمئن باشید خیلی ها حالا به فکر شناختنش می افتند .درست مثل ...

 

 دریا نگاه تیزبینانه ای را از دست داد که تا مدتها دیگر کسی از راز مرموزش نخواهد سرود ! و من استادی را که حسرت یک لحظه شاگردیش در دغوغایی آفریده و لحظه هایم را سیاه کرده است ! 

 

                                           

 

 

خالو جان :

 از مهدی بارها شنیدم که گفته ای خیلی دوست داری مرا ببینی! احساسی که در من دو صد چندان بود برای دیدار شما . ولی نمی دانم چرا این روزها روزگار پاهای مرا برای دیدنت هر بار به سوی دیگری می کشاند و هر بار برای ندیدنت برایم مشغله ای تازه می ساخت . حالا من مانده ام و یک آسمان حسرت کشنده ای که نمی دانم با خود به پشت کدامین کوه بکشانمش ! حسرتی که جدا از حس غریب و دردناکی که امشب و فردا شبها دارم، می دانم تا آخر عمر رهایم نخواهد کرد و من مانده ام و این روزگار لعنتی که باید تا آخرین ضربان بودنم جواب ندیدن تو را به من پس بدهد ...

 

 

کاش بودی و می دیدی که دریا

 به احترامت سکوت کرده است

 و دیگر

 گستاخانه بر دل ساحل شلاق نمی زند ...

 

و کاش بودی و می دیدی که موسا

برای نبودنت غروب کرده است

و دیگر

عاشقانه بر دل کاغذ قلم نمی زند ...

 

 

 

 " دلم برای قلمت تنگ خواهد شد خالو "                                               عکسها از سیاورشن "   

 

 

                        .....................................................................................................................

 

" برای او که دیگر نداریمش " 

 

 

غم رفتنت عزیزوم، آتشی به دلمون ای زَه   

 

                    باش که هَستری تو پی مون، کسی حرف از تو اینازَه

 

نادونُم بیچه تو رفتی ولی یَک چیز ادونُم مِه   

  

                                      گپِ خالو صالحِ ما، مثِ پروند پُرَ رازَه

 

             

          "  گپ خالو صالحِ ما، مثِ پروند پُرَ رازَه "                                                       

 

 

 

چوب خدا

 

قدیمترها،

 

یعنی آن وقتها که کودک بودم

 

هر گاه با مادرم به بازار می رفتیم

 

من، بهانه می گرفتم ...بهانه می گرفتم ... می گریستم ... و مادرم زجر می کشید !

 

امروزها،

 

 دست در دست همسرم به بازار می رویم

 

اینبار،

 

 او بهانه می گیرد ... من می گریم و زجر می کشم !!!

 

 

 

 براستی که...عجب چوبی خدا دارد ! عجب دردی ! عجب سوزی !..... ولی شیرین ولی شیرین ولی شیرین