ذهن زیبا

خدایا ! نوشتن را به شرطی می خواهم که کلماتم عطر نفسهای تو باشد .

ذهن زیبا

خدایا ! نوشتن را به شرطی می خواهم که کلماتم عطر نفسهای تو باشد .

چوب خدا

 

قدیمترها،

 

یعنی آن وقتها که کودک بودم

 

هر گاه با مادرم به بازار می رفتیم

 

من، بهانه می گرفتم ...بهانه می گرفتم ... می گریستم ... و مادرم زجر می کشید !

 

امروزها،

 

 دست در دست همسرم به بازار می رویم

 

اینبار،

 

 او بهانه می گیرد ... من می گریم و زجر می کشم !!!

 

 

 

 براستی که...عجب چوبی خدا دارد ! عجب دردی ! عجب سوزی !..... ولی شیرین ولی شیرین ولی شیرین

 

 

 

نظرات 20 + ارسال نظر
ونوس سه‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 01:30 ق.ظ http://venusetanha.blogsky.com

یعنی منم چوب خدارو میبینم؟بی صبرانه منتظرم که اونایی که باید چوب خدارو بخورن.شاید منم بخورم.

رضا سه‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 01:42 ق.ظ http://www.rezatpmusic.blogfa.com


به نام یکتای مهر

سلام

امیدوارم که احساس پاکتان همیشه بماند ...

برایم دعا کنید...

رضا

شیر و خط سه‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:25 ق.ظ http://4130.blogfa.com

حس زیبایی است .قابل درک......به امید اثار دیگرتان میمانم.

حرفهای ناتمام سه‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 12:10 ب.ظ http://shariatti.blogsky.com

خدایا: آیا عشق ورزیدن به اسمها تشیع است؟ یا شناختن مسمّی ها؟
«دکتر علی شریعتی»
سلام
وبلاگ حرفهای ناتمام به روز شد
چشم انتظار قدمهای سبزتان هستیم.

حرفهای ناتمام سه‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 12:11 ب.ظ http://shariatti.blogsky.com

سلام موسا جان
بسیار جالب و قشنگ بود
موفق باشی

فریبا صادق زاده سه‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 02:01 ب.ظ

بوی قدیم ها کاش می امد بوی نای بارون کاهو گلی / زیبا خوب وعالی بیشتر از همیشه خوب .

رضا (علیرضا) سه‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 02:27 ب.ظ http://permanent-love.blogspot.com

رضا (علیرضا) سه‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 02:33 ب.ظ http://permanent-love.blogspot.com

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام
می‌تونم تصور کنم که چه ذجری می‌کشید و می‌تونم تصور کنم که چقدر ذجری که می‌کشید شیرینه.
اما نصافاً ی‌فرق‌هایی بین این دونوع بهونه وجود داره. اون‌موقع‌ها هرچی مامان می‌گفت: ... شما چیزی نمی‌فهمیدید. اما الان اگر شما بگبد: ... حتماً همسرتون درک می‌کنه.
ظاهراً یک دختر کوچولو هم دارید. اگر ی‌کم صبر کنید، اون‌موقع می‌فهمید چوب‌خدا یعنی چی! لطفاً صبر کنید، ی‌کم، تا وقتی که خانم کوچولو بتونه حرف بزنه و بهونه بگیره!

سلام
این زبان حال من نیست دوست من ... زاده ایست از ذهن من !
سپاس از حضورت .

ماه لی لی سه‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 02:34 ب.ظ http://abi-e-aram.blogfa.com

درود دوست عزیز
کودک روانه از پی بود
مادر .ُمن..
مادر .من...
وپسته وآجیل در چشمان او چون رویا..
وعید وپیش از آن ...
بگذریم ایدوست .مشکلی نیست چوبهای با صدا بر جان ما حلال ومباد که چوب بی صدا تارو مارمان کند....

رضا؛ علیرضا سه‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 06:41 ب.ظ http://permanent-love.blogspot.com

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
من تازه با وبلاگ شما آشنا شده‌ام. فقط این پست و پست قبلی؛ اما خب همینجوری نگاهی کلی به صفحه‌ی نخست وبلاگ‌تون انداختم، و پست "عکس‌یادگاری" رو هم خوندم. من نمی‌دونستم که شما فقط دارید زاده ای از ذهن‌تون رو می‌نویسید، تا اینکه الان شما گفتید و من دیگه متوجه شدم!
اما
خب، حتی اگر فرض رو بر این بگیریم، باز هم کامنتی که من گذاشتم نامربوط با مطلبی که نوشتید نیست.
بهرحال یک دختر کوچولو ی‌جور دیگه‌ای بهونه می‌گیره و من فکر می‌کنم پاسخ خوبی به مطلب‌تون دادم. بهونه‌ی یک خانم با یک "خانم‌کوچولو" با هم فرق داره. و حالا که اینجوری می‌گید و می‌گید که این فقط زاییده‌ی ذهن شماست، پس:
شاید بهتر بود می‌نوشتید:
قدیمترها، ...
امروزها، دست در دست دخترم (پسرم) به بازار به بازار می‌رویم. اینبار، او بهانه می گیرد ... من می گریم و زجر می کشم !!!
براستی که...عجب چوبی خدا دارد ! عجب دردی ! عجب سوزی !..... ولی شیرین ولی شیرین ولی شیرین
.................
با احترام
رضا؛ علیرضا

شاید منظوری اینجا خوابیده باشد از همسر !

بندرجاسک سه‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 06:50 ب.ظ http://www.jaski.mihanblog.com

سلام. نکشیدم ولی درکت میکنم. دعا کن این چوب را ما چند ساله دیگه نخوریم اخه بچگی ها مادرمون را خیلی اذیت میکردیم...
موفق باشی.

مهدیه سه‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 07:52 ب.ظ http://tini.blogfa.com

یادش بخیر بادبادکا پرنده های بی صدا با دست ما گم می شدن تو قله ی آسمونا
و حالااااااا.........
این منم دلواپس بود و نبود.
و من الان جای اون بادبادک رو گرفتم )):
ممنون از اینکه سر زدی.

مرجان چهارشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 02:29 ق.ظ http://marjan.blogfa.com

و عجب لذتی از یادآوری روزگاران از دست رفته!

یاسمن چهارشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 04:21 ب.ظ http://yasi5.blogfa.com

سلام
شنیدی میگن از هر دست بدی ، از همون دست میگیری
چوب خدا بی صداست یعنی همین
موفق باشی

رضا چهارشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 06:22 ب.ظ http://www.rezatpmusic.blogfa.com

سلام مهربان

موسا جان ممنون که اومدی

خدا رو شکر می کنم که شما از نوشته هام خوشتان آمد

در مورد رنگ حق با شماست اما خوب علاقه به رنگ...

اون رنگ های مشابه هم با هم ارتباط دارند

اما نوع رنگ می دونم چشما رو اذیت می کنه اما باید عادت کنید اگه می خواین باز بیاین (شوخی) چون فکر نکنم عوضشون کنم

سربلند و پایدار باشید


در پناه یکتای مهر

رضا

خانوم چهارشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 07:57 ب.ظ http://khan00m.blogsky.com

وبلاگت و نوشته های خیلی قشنگی دارین
موفق باشین

سیبه ماندگار چهارشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:54 ب.ظ http://www.kookherddyar.blogfa.com/

سلام موسی . اگر گریه آنروز ما برای یک بستنی یا پفک بود اما گریه و بهانه امروز او جیب و حساب بانکی هم خالی می کند بدون آنکه بدانی کی چگونه و کجا!!
نکته جالب و عبرت آمیزی بود. بدرود

ساغر پنج‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 07:15 ق.ظ http://fasleh-no.blogfa.com/

سلام...
مطلبتون خیلی قشنگ و جالب بود....
ممنون از بازدیدتون...امیدوارم بتواند همونجایی باشه که شما دنبالش می گردین (:
موفق باشید....

زهرا پنج‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 04:44 ب.ظ http://zahra999.blogfa.com

من که هیچ بهانه گیر نبودم.اصلا هم پاهایم را به زمین نمی کوبیدم.هیچ وقت هم نشد که سر مامانم را بخورم...! نه اصلا یادم نمی آید!

آتنا جمعه 10 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 09:45 ق.ظ http://www.partenon.blogsky.com

دوست خوبم سلام:
خاک در اندیشه ی باران نبود
هیچ نشانی ز بهاران نبود
بال و پر چلچله ها خسته بود
پنجره ی باغ خدا بسته بود
شب چه شبی بود! شکوه آفرین
چشم به راه تو زمان و زمین
شهر اگر تیره و تاریک بود
لحظه ی لبخند تو نزدیک بود
تا تو فرود امدی از اوج نور
روح زمین تازه شد از موج نور
از نفس گرم تو گل جان گرفت
باغ طراوت سرو سامان گرفت
سبز شد از لطف تو صحرا و دشت
قافله ی چلچه ها باز گشت
آمدی و زمزمه آغاز شد
روزنه ای روبه خدا باز شد
امدی و نوبت فردا رسید
فصل شکوفایی کلها رسید
منتظرت هستم بیایی تا ترجمه واژه های شعرم باشی.
سبز باشی و پایدار

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد