ذهن زیبا

خدایا ! نوشتن را به شرطی می خواهم که کلماتم عطر نفسهای تو باشد .

ذهن زیبا

خدایا ! نوشتن را به شرطی می خواهم که کلماتم عطر نفسهای تو باشد .

تا بحال به این اندیشیده‌اید که :

 

آخرین ماشینی که سوار خواهیم شد چه خواهد بود ؟!

کافیست... من خود می گویم:

 

یک آمبولانس با شیشه‌های مه‌آلود…

 

                                            

 

 

من خوراکم دریاست ...

 

 

من خوراکم دریاست...

من لباسم ... وقت خوابم ... تختخوابم دریاست ...

من نگاهم دریاست ...

 من امیدم  ... نا امیدم دریاست! ...

 

 

دریا در من بزرگ می شود و من در دریا، اما هیچگاه ندانستم کدامیک به دیگری محتاج‌تریم ؟!

 

 

چوکِ سیا + دُختِ سفید = ؟!

از روزی که تو را با آن چادر گل بِهی شتابان در کوچه‌مان دیدم بی مقدمه یکی از نامزدهای توانای کسب مقام همسری من شدی‌! ولی بعد از آن، تو زندگیت را می‌کردی و این فقط من بودم که دغدغه تو را داشتم .

 

  می‌گویند دختران و پسران نباید زیبایی طرف مقابل برایشان زیاد مهم باشد. باید شاخصهایی مهمتر داشته باشند تا لایق زندگی باشند . زیبایی که دین و ایمان نمی‌شود! زیبایی که آب و نان و جُرمُزه نمی‌شود ! زیبایی که ملاک خوبی و پاکی نمی‌شود ! اما آنها که اینها را می‌گویند نصف بیشترشان دروغ محض می‌گویند.

 چرا ؟

 چون خودشان هرگز این قانون رارعایت نمی کنند ... هرگز !

 و من می‌بینم که دستشان در دست همسرانیست که تزئینات بیشتری از آفرینش به ارث برده‌اند !

 

من می‌دانستم یکی از دلایل بزرگی که باعث می شد تو حتی هنگام عبور از کنار من سرت را برای دیدن من بالا نیاوری این بود که قبلا یکبار هم که شده مرا دیده بودی! کی و کجایش را نمی‌دانم ولی دیده بودی.

 

 منی که علیرغم پوست سفیدی که تو داشتی، پوستم نه سبزه بلکه سیاه بود البته سیاه مطلق که نه، شاید چند قدم مانده به سیاه !

منی که ابروانم مثل تو کشیده و پیوندی نیست ،برعکس کوتاه و پاچه بزیست !

منی که لبهایم از پسران لب شتری هم پر گوشت‌تر است و خدا در صفحه سیاه صورتم فقط سفیدی چشمان و دندانم را نوشته است ! که وقتی می‌خندم این نوشته ها بیشتر خود را نشان می‌دهند !

 

                                                      

ترکیب صورت من برای خیلی‌ها زشت و غیر قابل پسند است. البته خودم هم این را قبول دارم چون می‌دانم که آیینه خانه‌ی ما همیشه حقیقت را می‌گوید ! ولی همیشه امیدوار بودم تو یکی از دختران انگشت شماری باشی که می‌شود روی واقع‌بینیت حساب کرد و خیال می‌کردم من جزو آن واقعی هستم که تو می‌بینیش! و این شروعی باشد برای دیدن واقعیت دل من که چه عاشقانه برای نوازش بلور دستانت می‌تپید و شروعی برای یک پسر با پوستی سیاه اما قلبی ساده و پاک که حق مسلم خود می‌داند تا دوست بدارد هر آنکه را که دلش پیشنهاد می‌کند .

 

  همه چیز در همین نمی‌دانم چه خواهد‌شدهای ذهن من می‌چرخید که آن روز فرا رسید . یادت هست؟

روزی که تو، تا مرا سر کوچه‌مان در کنار دوستانم دیدی از بین آنهمه مرا لایق چشمانت دانستی و فقط مرا به نظاره نشستی . و من که همیشه هواسم به سوی چشمان تو بود  همان لحظه با خود گفتم او همان است که بی توجه می‌گذشت ؟! همان که نگاه عاشقانه من برایش مهم نبود ؟! ....

 

                               

 

  با اینکه در تعجب دست و پا می‌زدم به خود گفتم اینها را ول کن آدم، هم اکنون تو برای نگاه او لایقترینی ... بعد از نگاه پر معنایت خنده‌ات آتشی را که زاییده نگاهت بود در من شعله‌ور‌تر کرد تا جایی که در پوست خود بازی می‌کردم ! و دوست داشتم فردای آن روز شاید هم زودتر خاطره ای از خواستگاری تو در دفتر خاطرات زندگیم ثبت کنم و همه اش را های لایت کنم تا همیشه یادم باشد که شاخص ترین اتفاق زندگیم کدام اتفاق شیرین است !

تو، با همان خنده معنی دارت از کنار من و ما گذشتی و من بعد از آن خود را برای فردای لبخندهایت آماده می‌کردم. بعد از رفتنت ظرف چند دقیقه برای من و خودت آن هم نه اینجا بلکه یک جای دنج در شمال کلبه کوچکی ساختم و ساحلی  که ماسه‌هایش برای لمس پاهای سیاه من و بلور سفید تن تو  التماس می کرد  ....

 در شمال خودساخته ام با تو غرق دریا بودم تا اینکه ضربه دستان دوست شرورم مرا به خود آورد در حالی که مرا متوجه چیزی می کرد ! ... و من آن لحظه حقیقت تلخی را فهمیدم ... آری تمام  نگاه و سپس خنده تو برای آن دُمِ کاغذی لعنتی بود که رفیق بی‌معرفتم به پشت من آویزان کرده بود تا هم تو و هم خیلی‌های دیگر به آن دم و این دلقک سیاه بخندید و آرام عبور کنند ...حالا تو بگو کلبه‌مان در شمال را چه کنم و ماسه‌های ساحل شمال را که  برای سیاهِ پاهای من و بلور تن تو سراپا غرق خواهش است ؟! ...

 

... و حالا تمام ماستهای من  ریخته است .

 

 

                                                                             ***

 

 

 دل خاش اُمکِردَه به روزی،

 

                که وا هم تَهنا بَشیمو

 

گل بگی‌م‌و گل بخندیم 

 

                  و واهم لالا بَشیمو

 

روزو شو دل ببریم‌و

 

                شوو روز ناز بخریمو

 

مثِ کفتر گپِ رمزی،       جلوو هر کس و ناکس،       خومو وا هم بزنیمو

 

دس تو دس نمادِ عشقِ،

 

               خاشِ یَک چوکِ سیاه و

 

                            یه تا دُختِ جون‌و رویایی بَشیم

 

ولی افسوس،

      

     که همه دلخاشی‌وم،      بعدَ دیدنِ یه دُمبِ کاغذی،       که لَگیده تَه جُنُم، باطل بو ...

 

                         ............................................................

 

 

پ.ن: آن عکس من نیستم!

 

 

 

 

 

چوک دیریا...

 

 

*دیگران مرا هم بواسطه هرمزگانی بودنم چوک دیریا ( پسر دریا ) می‌نامند اما من کجا و ...

 

 

-