ذهن زیبا

خدایا ! نوشتن را به شرطی می خواهم که کلماتم عطر نفسهای تو باشد .

ذهن زیبا

خدایا ! نوشتن را به شرطی می خواهم که کلماتم عطر نفسهای تو باشد .

خدای من سلام.

می‌دانم زودتر از این منتظر سلام من بودی! ... اما چه کنم؟! ... تو بهتر می‌دانی که من در رفاقت همیشه بی معرفتم و همیشه شرمسار نگاه مهربان تو ... و سالهاست همیشه و همه جا اول تو به سراغ من می‌آیی ... منی که همیشه از نگاه مهربان تو شرمسار و گریزانم ... راستی یادم رفت برای چه سلام کرده بودم! ... برای بارانت آمده بودم . آمدم بگویم ممنون برای قطرات نابی که به گونه‌های من و خیلی ها اهدا می‌کنی. آمدم بگویم این روزها از خیلی‌ها شنیدم شکرت را چندین و چندباره بجای می‌آوردند. و می‌دانم که تو از این بابت خشنودی. نه برای خودت، برای خودشان که فرشته‌ی راست ثوابی بیشتر از پیش برایشان ثبت می‌کند!...

 پروردگارا!

این روزها زلال آب حیاتت نشاطی صد چندان به جنوب نشینان خاکت پاشیده است. خودم دیدم که زمین گرم جنوب هم صورتش لبریز خنده بود و دیگر کسی از حرارت داغ گریه‌هایش عرق نمی‌کرد. این روزها آفتاب هم به امر تو مهربانتر شده و ملایم‌تر نگاهمان می‌کند. برای همه‌ات شکرگزاریم...

                         

خدایا!

همیشه دوستت داشته‌ام... حتی بیشتر از مادرم! ... بگذار رُک بگویم ... باران بهانه بود ... دلم برایت خیلی تنگ شده ... نمی‌دانستم بعد از اینهمه دوری حال چگونه با سری فکنده از یک کهکشان معصیت و یک قطار بی‌نهایت گناه این‌بار چگونه سلام کنم …

در این مدت کوتاهی که از تو ننوشته‌ام خجالت می‌کشیدم با نامت این صفحه را آذین ببندم. اما خواب دیشبم دلیلی شد تا باز هم از تو بگویم ... تویی که می‌دانم تمام استعداد از تو نوشتنم را از نیم‌نگاه زندگی بخشت دارم.

روزها از پی هم می‌گذرد و آفتاب بارها و بارها از پشت کوهها سرک می‌کشد... و زندگی می‌بخشد ... تا من باشم و نفس بکشم...باشم و نگاه کنم ... ببینم ... و به چیزی پی ببرم و شکری را آنگونه که باید بجای آورم. ولی من نمی‌دانم قدمهای سستم را در کدامین مسیر بردارم... یا اگر می‌دانم آنقدر غرق خود و خویشم که فراموش می‌کنم از کجا آمده ام و کجا باید بروم ....

 هر روز که می‌گذرد به خود می‌گویم از فردا خوبترین انسان روی زمین من خواهم بود. اما افسوس که برعکس آن شعار تبلیغاتی ...  من، هر روز بدتر از دیروزم!

 

خدایا! باز هم سراپا التماسم امشب! باز هم همان ایمان را خواستارم و همان همّت را تمنا می کنم. و فقط یک چیز می گویم و بس ... تو را به عزیزترین بنده هایت قسم، نسوزانم ...

 

***

من می گویم:

همیشه آخر هر کوچه بن بست دری هست که هر کس را توان دیدنش نیست... دری رو به آسمان ... و در پشت آن امید به جلال پروردگار یکتا. برای همین است که هیچ‌گاه به خود اجازه نمی‌دهم در زندگی به بن بستی سلام کنم. همیشه برای رسیدن راهی هست. فقط باید کمی بیشتر خود را تقویت کنیم. تقویت که می‌گویم نه تقویت این جسم فانیست،نه! ... روح را می‌گویم... این معادله حل ناشدنی وجود مرموز آدمی ... جسم را که همگی‌خوب می‌دانیم خوراک مورچه‌هایی خواهد شد که اجدادشان معمولا از لطافت کفشهای پاشنه بلند ما در امان نمی‌مانند! روح را باید بسازیم... این را موسا نمی‌گوید ... حقیقت فریادش می‌زند...

 

اگر غذایی بهتر از تقوا برای روح، این معادله سخت آفرینش سراغ دارید مرا خبر کنید ... آدرسم اینجا هست!

 

 

                                  ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

 

پ.ن: از امروز ناصر عبدالهی را نداریم ... همین و بی نهایت نقطه افسوس ..............

خدایا! ...ناصر!

ناصر عبدالهی خواننده‌ای که هر کجا می‌رود خاکش را هم با خودش می‌برد جایی میان هستی و نیستی‌ست.

 

                         

 

برای ماندنش دعا راه‌گشاست...