اینجا سریلانکاست
من اینجا هستم! میان یک سرزمین گل
گلهایی که جامه های خوشبویشان را نسیم می برد
انگار به زمین اینجا کود عطرهای هندی پاشیده اند
یا شاید فرانسه،
ایتالیا،
شاید هم آفریقا!
وه! که چه بوی خوشی به مشام می رسد
من مانده ام!
که اگر تو را با خود می آوردم
این گلهای پرمدّعای سریلانکایی
که می نازند به ناز ساق و برگشان
چه چیز داشتند برای ادّعا؟!
من
برای فخر فروختن
تو را کم دارم گلم ...
***
گلی که به چشم من زیبا نیست، به چشم عاشقش رویائیست...
بازی وبلاگی یک بازیست و من هم به خواسته بندرلنگه عزیز بازیگرش. پس به رسم بازی و بازیگری من هم اعتراف میکنم... شاید هم نکنم !
1- یا آرامم مثل هیچکس یا شلوغترین مردِ جهان!
کمتر پیش میآید مرا در حالتی میان "آرامش و سکوت" و " هیجان و تحرک" کشف کنید. مگر آنکه شرایط مرا مجبور کرده باشد چیزی میان این دو باشم.
وقتی آرامم، کمتر یا بهتر است بگویم اصلا حرف نمیزنم. فقط نگاه میکنم و در ذهنم چیز یا چیزهایی تحلیل میشود. حتی گاهی اگر بزرگترین فعل و انفعال در فضای اطرافم رخ دهد چیزی از آرامشم کم نمیشود تا جایی که گاهی این آرامش و سکوت در نظر خیلیها به شکل یک نوع بیتفاوتی نمود پیدا میکند. و من بدهکار میشوم...
اما خدا نکند در رگهایم گلبولهای قرمز شروع به دویدن کنند. عالم را اسیر میکنم. آنقدر سر به سر این و آن میگذارم که همه سرشان سوت میکشد و گاهی از سرو کلّه بعضیها دود عجیبی بلند میشود که هنوز علتش برایم مشخص نشده...
دکتر جان شبی که با شما بودم 70٪ هیجان و آشوبم را کنترل کرده بودم و شدم آن که دیدی ...
2- من اعتیاد دارم!
نگاه کردنش زیاد مهم نیست اما بازی کردنش را وحشتناک دوست دارم!
من در فوتبال معنی میشوم و فوتبال در ساقهای هنرمندِ من ... در واقع به آن اعتیاد شدید دارم. گاهی آنقدر دلم برایش تنگ میشود که حاضرم توی کوچه با بچههای پیشدبستانی هم بازی کنم. بدون اینکه توجهی به خندهی معنیدار دیگران داشته باشم.
هیچگاه نتوانستهام جایی بایستم و بازی دیگران را تماشا کنم. اگر اینگونه باشد از حسادت میمیرم! یا به معنی دقیق کلمه دَک میتِنزم! ...
... و نمیدانید "چه میکنه این موسا وقتی توپ میبینه"
3- موسا ... پسرعمّهای بنامِ محمّد و سیاورشن
فکر نکنید تمام مردها عاشق اگر میشوند، شیفته اگر میشوند، دلباخته اگر میشوند معشوقشان باید از جنس مخالف باشد!
پسر عمهای دارم بنام محمّد که به دلیل موقعیت شغلی شاید سالی یکبار هم نبینمش اما وقتی او را میبینم دوست دارم بجای اینکه حرف بزنم بنشینم و فقط نگاهش کنم و بس...و دوستی دارم بنام سیاورشن. بارها و بارها بیپروا به خودش هم گفتهام که بینهایت دوستش دارم. علاقه من به او آنقدر شدید است که اگر چشمانم را هم بخواهد تقدیمش میکنم. خدا کند همیشه سالم بماند و برای چشمان من نفس بکشد...
امیدوارم درون قلب بزرگش جایی برای بودن داشته باشم.
جالب است بدانید در نوجوانی بدون اینکه یکدیگر را از قبل ببینیم ابتدا حدود دو سال قهر کردیم و بعد با هم آشنا شدیم! ... این هم یک آشناییست دیگر... البته از نوع پست مدرنش!
4- با نوشته هایم زندگی میکنم.
همیشه گفتهام. به نوشتههایم عشق میورزم. آنها مرا فریاد میزنند. مرا روی کاغذ میریزند و ذهنم را برای مخاطب نقاشی میکنند. و اگر کسی در حضور من به آنها بیاحترامی یا بیتوجهی کند عجیب بهدل میگیرم. واسارخو بشی!
5- من میگریم!
بدون شرح !