ذهن زیبا

خدایا ! نوشتن را به شرطی می خواهم که کلماتم عطر نفسهای تو باشد .

ذهن زیبا

خدایا ! نوشتن را به شرطی می خواهم که کلماتم عطر نفسهای تو باشد .

فردای بازیگوش

  

لبهای خندان من، چشمان پر برقم بهمراه مکملی از جنس رضایت دوستم خدا و خوبانِ حریم او آنجا توی فردای من روی صندلی چوبی راحتی لم داده و مرا جسورانه به نظاره نشسته ­اند. چقدر لحظات را به آرامی پیش می­برد فردایم! .. چقدر حسادت به او مجذوبم می­کند! ..توی فردای من دوستم خدا راضی­ تر از امروز بنظر می­رسد انگار و رنگ سبزی نه از آن رنگهای سبز سیاست پاشیده است روی ثانیه­ های دوست داشتنیم.

عقل و احساسم دارند دست به یکی می­کنند برای رسیدن به فردای ایده ­آل و بازیگوشم!

 بازیگوش از آن جهت که بسته به میزان اعمال ناپسندم با قایم موشک­ بازیهایش می­ ترساندم و تشرم می­زند که شاید رسیدن به وصالش آرزویی شیرین و محال شود و تحمل نرسیدن چه سخت! .. توی فردای من در کنار همه ­ی لطافت­های خوش­ آیندش چیزی هست بنام رضایت تو خدای خوب و دوست داشتنی ­ام. پس به لطف تو و دست و پا زدنهای خویش قصد دارم مصمم و استوار به فردا برسم .. فردایی روشن و سبز و آرام­بخش.. 

آری!

 عقل و احساسم دارند دست به یکی می­ کنند برای رسیدن به فردای ایده ­آل و بازیگوشم! 

 

 


.