توی اتاق بغلی نشسته بودم و به فردای مرموزم می اندیشیدم ... به اینکه چه باید بکنم تا دوستم خدا برایم بهترین را بخواهد ... اینکه چگونه باشم تا میان اینهمه باران گناه خوب و با سعادت بمانم
خودمانیم
نمازم خیلی دیر میشود خیلی وقتها! ... به یکباره در دلم حسی عجیب شکل گرفت
به خودم گفتم : من چرا اینقدر بی دقتم در نمار؟! ... و تصمیم گرفتم از همان لحظه حواسم بیشتر به خودم باشد ..
توی اتاق کناری مادرم بود و انگار چیزی با خدا میگفت .. کنارش رفتم و پرسیدم چه میکنی مادر؟ .. گفت:
دعا میکنم خدا در دلت مهری قرار دهد که نمازت ...
من حتم دارم مادرم یکی از زنان بهشت است ... به این ایمان دارم.
...