ذهن زیبا

خدایا ! نوشتن را به شرطی می خواهم که کلماتم عطر نفسهای تو باشد .

ذهن زیبا

خدایا ! نوشتن را به شرطی می خواهم که کلماتم عطر نفسهای تو باشد .

دلتنگم امروز..


حرف نمی زد .. راه نمی رفت.. درد داشت ولی چیزی نمی گفت .. به زور نفس می کشید .. همیشه روی لبهایش خنده ای شیرین داشت .. لبخندی که تا مرا می دید پر رنگ تر میشد .. همیشه راضی بود به هر چه هست ..  به هر چه دارد .. هر چه خواهد داشت .. این را میشد از توی صورت لک گرفته و کثیفش فهمید ..

با آنکه اندام ظریف و ریزی داشت

با آنکه صدایی نمی داد حتی زمانی که درد داشت

با آنکه بچشم من و خیلی ها نمی آمد وقتی فکرمان جای دیگری بود

با آنکه بحساب نمی آوردیمش!

اما

حالا که نیست .. دلم خیلی برایش تنگ شده .. خیلی

گدای سر چهارراه خانه مان را می گویم..