ذهن زیبا

خدایا ! نوشتن را به شرطی می خواهم که کلماتم عطر نفسهای تو باشد .

ذهن زیبا

خدایا ! نوشتن را به شرطی می خواهم که کلماتم عطر نفسهای تو باشد .

...



سلام همه چیزم .. سلام

امروز .. بعد از مدتی سری به باغچه ی کوچک تو زدم ..باز آمده ام با تو حرف بزنم ..آخر اینهمه وقت دلم طاقت نمی آورد باغچه ات را ببینم ..چون میدانستم آنقدر اشک می ریزم که از هوش می روم .. شاید هم اشک بهانه بود .. شاید آنقدر بی وفا شده ام که خواستم زودتر نبودنت را باور کنم .. زودتر درد نبودنت را التیام ببخشم و کمتر رنج بکشم ..بعدِ تو دیگر کسی سراغ باغچه نیامده .. اما امروز دلم هوس کرد ببینمش .. گل مهربانیت که هر روز صبح با غنچه های قرمز و بودارش حرف میزدی خشکیده بود و دیگر چیزی برای ناز کردن نداشت .. طفلی میخک .. چقدر پیر و بی رمق شده بود .. انگار جوانی را فقط دستان تو به او هدیه میداد و بس .. آنطرف تر رازقی کمی رمق داشت .. تا صدای پایم را شنید بدن خشکیده اش را تکانی داد  .. با چشمانی تقریبا بسته نگاهی به من انداخت و همین که فهمید آن صدا مال تو نیست سرش را پایین انداخت و آه کشید .. شبیه آه های شبانه ی من که وقتی خیلی دلتنگ تو میشوم از سینه ام بلند میشود .. حالا مطمئن شده ام باغچه هم همدرد من است .. توی تمام این مدت .. باغچه هم انتظار آمدنت را کشیده .. آن وقتها .. وقتی تو خانه نبودی زیبایی رازقی برایم تداعی کننده زیبایی تو بود .. تو هم انگار جور دیگری دوستش داشتی .. طوری که باقی گلها به او حسادت میکردند .. خاک باغچه انگار سالهاست رنگ آب به خود ندیده است .. خشکِ خشک .. خشک تر از کویر یزد شاید! .. درست مثل دل خشکیده ی من که بی تو بی جان و بی هویت مانده .. حالا کنار باغچه ی خشکیده ات نشسته ام و با اشکهایی که قصد بند آمدن ندارند تو را یاد می آورم .. همیشه دوست داشتم بدانم تو و گل رز قرمزت چه به هم میگویید که اینگونه از خود بیخود شده می خندی ..گاهی به رابطه ی عاشقانه ات با گل رز حسودی میکردم .. هه .. ببین چقدر دیوانه ام من .. چقدر دیوانه وار میخواهمت ..

  اگر بدانی چقدر دلم برایت تنگ شده .. به خوابم هم نمی آیی تا با آمدنت آرزو کنم همیشه خواب باشم ..آنقدر گریسته ام که آب شور جاری شده درون باغچه ی گلهای تو .. اشکم .. روی گلبرگ شمعدانی که افتاد با چشمانی اشکبار آرام نگاهم کردو او هم همراه من برای نبودنت گریست .. آری گلم .. من و باغچه هر دو با رفتنت زندگی از دست داده ایم .. فقط مانده ام .. به نُه ماهه ات که در وجودم به یادگار گذاشته ای بگویم بابایت به کدام سفر بی بازگشت رفته است ..

خیلی دلم برایت تنگ شده .. خیلی.






پ.ن: دوست من .. ابتدا باید بدانم که هستید تا سوالتان را جواب دهم. فکر نمیکنم فهمیدن من بعنوان یک دوست  مشکلی برایتان ایجاد کند.پس لطفا  سخت نگیرید.



...


سلام خدا .. من خوبم .. آنقدر خوب که میخواهم به تو بازگردم .. به روزهای خوب موسا بودنم .. به رفاقت دیرینه و خاک گرفته مان .. که تنها دلیلش نارفیقی من است ..   تو را شکر .. آنقدر آبرو برایم گذاشته ای که روی بازگشت داشته باشم .. روی شروع یک رفاقت دیگر .. رفاقت با تو ..نه با آدمهایی که ظاهرا ساده اند .. اما پای پایه بودن که رسید ..عشقشان ترک میخورد و به هر بهانه ای ترکت میکنند .. به بهانه های پوچ صفت هایی می آفرینند برایت که لحظه ای آنگونه نبوده ای .. برعکس .. صادق بوده ای و مونسشان ..باوفا بوده ای و یارشان ..  اما آنها  بی وفایی رسم دیرینشان است و دل شکستن کسب و کار هر روزشان .

بنازم به تو که بی نظیرترین مونس بشری .. تو که یک آغوش داری به وسعت خدایی ات ..به وسعت هر چه مهربانی و بخشش است.


سلام خدا .. من خوبم .. آنقدر خوب که .. میخواهم به تو بازگردم .

از آخرین باری که گفتی دلتنگتم مدتها میگذرد..و این دلیل خوبی ست تا به خودت نیز ثابت شود از بین ما کدام کم آورده است.





پ.ن: مرا ببخش .. دیگر نمیتوانستم احمق باشم.

ما آدمها



ما آدمها..از بدو تولد می دویم..

کودکیمان دنبال بازی و شیطنت و گردش ..بزرگ هم که شدیم دنبال روزمرگیهای ناتمام!..از صف اتوبوس گرفته تا پرداخت قبض و دیرکرد قسط و وام و چ و چه..هه..اصلا یادمان رفته برای چه آمده ایم و کجا میرویم..تا دم مرگ هم اندیشیدن به آن یادمان نمی افتد..یعنی فرصت اندیشیدن پیدا نمیکنیم.


فکر میکنم خدا برایمان تخفیف خوبی قائل شود!

به دوستان بی نامم

راستش مدتی ست ذهنم درگیر دوستانی شده است که اغراق اگر نکرده باشم نیم بیشترشان دوستان نزدیک و خوب من هستند. دوستانی که حالا هر کدام به دلیلی از هم دور هستیم و کمتر از هم میدانیم. اما این اصلا به این معنی نیست که با دانستن شرح حال خوشی از هم خرسند نشویم و با فهمیدن غصه ی هم دل نگران نمانیم.ممکن نیست (هرچند دیر) به هم سر نزنیم و از لحظه های اکنون هم چیزی ندانیم.. که شاید البته در میانشان من کم لطف ترین باشم. و این تمام چیزی ست که من در این مدت 7 سال وبلاگ نویسیم دارم و به داشتنش می بالم. و شاید برای همین است که علی رغم نداشتن حس و حال 7 سال قبل باز هم نمیگذارم قلمم گوشه ی گنجه ی اتاقم خاک بخورد و ذهنم تنبلی کند.

    حالا اما ذهنم درگیر مقوله ایست که بهتر دانستم همینجا با شما در میان بگذارم. دوستان بی نام اما باوفای من مدتی ست میهمان ذهن زیبای من هستید .. خوش به سعادتم که چشمانم میزبان قدمتان باشد .. اما .. از همه ی شما (که میدانم یکی نیستید و بیش از آنید) خواهشی دارم .. اینقدر معماگونه ننویسید و معماگونه رهایم نکنید.. آمدنتان حالم را خوب میکند اما .. بی نام بودنتان نمی گذارد ابراز لطفتان را در ذهنم به نام کدامیک حک کنم .. سه نقطه گذاشتن به جای نامتان گیجم می کند .. درگیر می شوم .. و حال آنکه حتی از حقیر توقع تشخیص هویت مهربانتان را دارید!.. من .. بی نام هم دوستتان دارم و بارها از ادبیات نگارش و اشاره هایتان به وجود زیبایتان می رسم .. اما از من توقع نداشته باشید هر بار و در پی هر پست بدانم کدام بی نام، کدام دوستم است .. و کدام سه نقطه کدام یار مهربانم .. لااقل اگر نمی خواهید نامتان را دیگران ببینند و نگاشته ی سراسر لطفتان را بخواند، حقیر را لایق بدانید در این دانستن .. که وقتی بدانم خرسندتر از اینم .. و مطمئن باشید اگر خواسته ی خودتان باشد هرگز نام و نگاشته تان را تایید نمیکنم تا مهربانیتان فقط سهم خودم باشد .
***


    پ.ن: پست بعد را برای ستایش مهربانیان خواهم نوشت تا بدانید چقدر دوستتان دارم و چه اندازه دلم میخواهد مثل آن روزها گپی با هم بزنیم و حالی تازه کنیم.. که شما هم خوب میدانید فهمیدن هم یعنی چه.. باز هم می گویم .. بودن چون شمایی اصلی ترین دلیل تراوش ذهن زیبایم است.