در آغوشش گرفت ... آنقدر گریست ...که شانهاش خیس شد ... سرش را بالا آورد
با چشمهای بارانیاش
توی چشمهای او خیره شد
بازوانش را فشرد
و گفت:
تنها دخترم را ... اول به خدا و بعد به تو می سپارم!
زنها کل میزدند و شاد بودند
عروسی بود انگار!
...