لبهای خندان من، چشمان پر برقم بهمراه مکملی از جنس رضایت دوستم خدا و خوبانِ حریم او آنجا توی فردای من روی صندلی چوبی راحتی لم داده و مرا جسورانه به نظاره نشسته اند. چقدر لحظات را به آرامی پیش میبرد فردایم! .. چقدر حسادت به او مجذوبم میکند! ..توی فردای من دوستم خدا راضی تر از امروز بنظر میرسد انگار و رنگ سبزی نه از آن رنگهای سبز سیاست پاشیده است روی ثانیه های دوست داشتنیم.
عقل و احساسم دارند دست به یکی میکنند برای رسیدن به فردای ایده آل و بازیگوشم!
بازیگوش از آن جهت که بسته به میزان اعمال ناپسندم با قایم موشک بازیهایش می ترساندم و تشرم میزند که شاید رسیدن به وصالش آرزویی شیرین و محال شود و تحمل نرسیدن چه سخت! .. توی فردای من در کنار همه ی لطافتهای خوش آیندش چیزی هست بنام رضایت تو خدای خوب و دوست داشتنی ام. پس به لطف تو و دست و پا زدنهای خویش قصد دارم مصمم و استوار به فردا برسم .. فردایی روشن و سبز و آرامبخش..
آری!
عقل و احساسم دارند دست به یکی می کنند برای رسیدن به فردای ایده آل و بازیگوشم!
.