توی اتاق بغلی نشسته بودم و به فردای مرموزم می اندیشیدم ... به اینکه چه باید بکنم تا دوستم خدا برایم بهترین را بخواهد ... اینکه چگونه باشم تا میان اینهمه باران گناه خوب و با سعادت بمانم
خودمانیم
نمازم خیلی دیر میشود خیلی وقتها! ... به یکباره در دلم حسی عجیب شکل گرفت
به خودم گفتم : من چرا اینقدر بی دقتم در نمار؟! ... و تصمیم گرفتم از همان لحظه حواسم بیشتر به خودم باشد ..
توی اتاق کناری مادرم بود و انگار چیزی با خدا میگفت .. کنارش رفتم و پرسیدم چه میکنی مادر؟ .. گفت:
دعا میکنم خدا در دلت مهری قرار دهد که نمازت ...
من حتم دارم مادرم یکی از زنان بهشت است ... به این ایمان دارم.
...
اگر گناه وزن داشت؛ هیچ کس را توان آن نبود که قدمی بردارد، خیلی ها از کوله بار سنگین خویش ناله میکردند، و من شاید؛ کمر شکسته ترین بودم.(دکتر شریعتی)
*شک نکن.چون واقعا همینجوریه که فکر می کنی،مثل مادر من... بی شک اونها فرشته های زمینی هستن*
خوشا به حالتان ..خدا برایتان نگه دارد
دیر فهمیدی موسی !
حالا از زمان باقی مانده نهایت استفاده را بکن و قدرش را بدان!
سلام دوست
خوبی ؟
ممنون که هستی / گرچه من ... خب دیگه زندگی ما رو با خودش برده !
شاد باشی
بهشت زیر پای مادرن هست وبی شک مادر من هم یکی از همان مادران بهشتی هست
ترتیبی هادیم که مم ما با مم شما آشنا بشن تو بهشت دلبگیر هم ابن
میشود به مادرتان بگویید برای من هم همین دعا را بکند؟!
...
میدانید امشب چگونه آمدم اینجا؟ کامنت وب نوشته های سال ها پیشم را مرور میکردم... "شمیم عشق" را یادتان هست؟
بله .. کاملا
سلام موسا
سلام.فکرکنم مامانتوخیلی اذیت میکنی آره؟سوالم هیچ ربطی به متن نداره یه حس کنجکاوی بود.امیدوارم حرف دلت رو بزنی آقاپسر.