ذهن زیبا

خدایا ! نوشتن را به شرطی می خواهم که کلماتم عطر نفسهای تو باشد .

ذهن زیبا

خدایا ! نوشتن را به شرطی می خواهم که کلماتم عطر نفسهای تو باشد .

...

اینجا

 هرمزگان

بندرعباس

شب عاشورا

پارک دولت

خالیِ خالیست از تماشاگر!!!

اما

سید مظفر...

 

 

 

این

به آن درها!                   

اوجی بدون شرح!

 

حال که بازگشته ام سخت از آمدنم پشیمانم. حال که بازگشته‌ام نمی‌دانم با این دلتنگی عذاب‌آور که لحظه‌هایم را عصبانی می‌کند چه کنم!

                                                              

 

سه روز میهمانت بودم. میهمانی شرمسار از گناهانی بی‌مانند که خجالت می‌کشید هنگام حضور از تو اذن دخول بخواهد. من سرمای هوای مشهد تو را با گرمای حس خوب با تو بودن فراموش کرده بودم. من آنجا به اوج می‌رسیدم.  اوجی عجیب! اوجی نشاط‌آور! ...اوجی بدون شرح!

مانده‌ام ! ... که چگونه و برای چه مرا برای دیدن کبوترهای پر رمز و رازت دعوت کردی؟! کبوترهایی که زیر باران سرد و سوز سرما هم حاضر نبودند گنبد طلائی‌ات را رها کنند و لااقل زیر سقفی پناه بگیرند تا خورشید...

کبوترهایی که اگر نبودند چه مصرعها از چه شاعران نامداری که ناتمام و نامفهوم می‌ماند و بی‌طراوت!

هنوز هم گیج حضورم با آنکه بازگشته‌ام از نزد تو! ... گیج اینکه من آنجا همه چیز را دیدم یا هیچ چیز را؟! ... آنجا دستهای خالی را دیدم که اشکهایی شفاف را از گونه‌هایی قرمز پاک می‌کرد ... و چشمهای سرخی که مثل ابر می‌بارید. بارانی ناتمام ... بارانی از قطره‌های شور!

من ... درون قطره قطره آن اشکها ذرات شبنمی می‌دیدم از التماس! ... از خواهش! ... از تمنا!

که ای امام!

فرزندم؟! ... همسرم؟! ... خواهرم ... برادرم ... پدر پیرم ...

من شبنمی را دیدم فقر حمل می‌کرد ... و شبنمی که بیمارستانی داشت

                                                                              آن شبنمی که شفا می‌خواست!

من قطره‌ای دیدم سراسر خواهش! ... ناله‌هایی از درد ... من بزرگی را دیدم کودک شده بود و اشک می‌ریخت در صحن حضور تو! ... آنجا صفایی بود بی‌توضیح! ... اوجی بود بدون شرح!

و حال که بازگشته‌ام ...  دلتنگم... دلتنگ همه‌ی ثانیه‌های سبزی که با تو و هوای تو گذشت. دلتنگ هتلهایی که چشم انتظار تابستان خمیازه می‌کشیدند. احساس می‌کنم خاک من همه‌ی قداستش را از عطر حضور با صفای تو دارد و سعادتش به نوعی با ضریح تو زنجیر شده ... من نگاههای پر التماسی دیدم که گوشه گوشه‌‌ی حرم با تو خلوتی داشتند... خلوتی نامفهوم!

ماهیگیر

 

ماهیگیر پیر شده بود

سالها به آب می زد

در تلاطم وهمناک دریا منتظر می‌ماند

تا نوک قلابش را

ماهیهای بزرگ و نادان ببلعند!

و صیدی درخور بدست آورد

تا شاید

شکم فرزندان

با فروش ماهیهای نادان سیر شود

تا شاید

تحصیل

بزرگترین آرزوی دختر هفت ساله اش نباشد

ماهیهای نادان

 ناخواسته سبب خیر می شدند

 

***

طفلی ماهیگیر

که هنوز نتوانسته است

انگشتری را

که بعد از عروسی به همسرش قول داده است

با فروش ماهیهای نادان بخرد!

و دوباره به دستانش کند

آنوقت با هم

لبخندی شیرین و معنی‌دار بزنند

و به بهانه‌ای به عقب باز گردند

به آن شب که لوطی!

تا صبح راه رفت

رقصید

و رقصاند

 

***

آخر ماهیها هم دانا شده‌اند  .... و دیگر نوک قلاب را نمی‌بلعند!!!

آنها می‌گریزند

اما نمی‌دانند

آرزو یعنی چه؟!

نمی‌دانند

سالهاست

ماهیگیر پیر

دلش لک زده است

برای لبخندی شیرین و معنی‌دار

دلش لک زده است

برای لحظه ای که

به بهانه ای به عقب برگردد

دلش لک زده است

برای ...

 

 

 

 

عجب صبری سرباز

 

هیچگاه نمی خواهم جای سربازی باشم که مجبور است ۹۰ دقیقه پشت به یک بازی مهیج فوتبال

 تماشاگران را نگاه کند !

عجب صبری سرباز!  ... رفیقه تم

 

 

 

 

بی تو بهتر که دلم حذف شود!

 

هر روز وقتی چشمانم را بر روی سپیده می گشایم زیباترین بهانه من برای شروع اولین ثانیه های تقویمم وجود نیلوفری توست ... تویی که شوق نفسهای یک در میان منی، تویی که باید نفس بکشی تا من زندگی کنم  . .. تا هستم با یاد تو شادم و به امید با تو بودن بر تمام لحظات زردم پشت پا می زنم .

 

 

با تو سبزم بی تو یک مصرع غم

 

 

                                    با تو معنای وجودم شادیست،

 

 

                                                                                          بی تو معنای نبودن در من ،

 

بی تو بهتر که دلم حذف  شود، از وجودِ تهیِ هر روزم   

 

                            با تو اما دل من مانده که من، مردِ تنهای همین دیروزم.