علفها با روییدن معنی پیدا می کنند و رودها با جاری شدن
کوهها با قله ها و گلها با شکوفا شدن
شب بی ستاره بی معنیست و خورشید بی تشعشع حیاتبخش دایره بی مصرفی بیش نیست
دریا بی تلاتمِ مرموزش فقط یک آکواریوم است و آسمان بی غرشِ نمناکش! بی ارزش، حتی
برای تکمیلِ مصرع یک شاعر!
و انسان با عشق معنی پیدا می کند.
پس خدایا به من رحم کن هر چند از خود کلبه ای ندارم
و جامه و لباسی برای پوشیدن و همرنگ شدن
اما هر گز نگذار قلبم از عشق تهی شود و بی عشق بمیرم .
خدایا می خواهم عاشق باشم...
اینجا،
قلب من،
جاییست که زیباترین گلهای بهشتی در آن میروید
و خوشبوترین عطرهای هندی از آن به مشام میرسد
این،
ردپای قدمهای توست که در آن گل روییده
و این،
عطر حضور توست که اینچنین خوشبویش کرده
(اینها همه و همه برای حضورِ توست در قلب من)
من،
این گلهای بهشتی را
و این عطرهای مشامنواز را
دوست دارم
خدایا!
من،
تو را دوست میدارم ...
عید که میشود ... دلخوشم ... به کینههایی که از دلها جارو میشود ... به ماهی تنگ شیشهایم که با انعکاس قرمز بدنش چشمانم را میرقصاند ... وبه چون شما خوبانی که لحظههایم را نقاشی میکنید
دیشب!
ماهی تنگ شیشهایم مُرد!
اما
خوشحالم که شما عزیزان هنوز نفس میکشید...
نوشته ای که نمی دانم ازآن کیست؟!!!
سلام پدربزرگ مهربانم. از روزی که از دستت داده ام یمی می گذرد ولی نمی چهره ات و نگاهت را نمی توانم فراموش کنم . می دانی چرا این نامه را می نویسم ؟! آخر عید است بابایی ! کم کم به لحظه هایی نزدیک می شوم که همه نوه ها می دانم حداقل در این لحظه برعکس خیلی ها به یادت هستند ! هر چند برای عیدی گرفتن ولی به یاد تواند . امسال خیلی جایت خالیست بابا ! پارسال را یادم هست. باز هم هنوز جوهر تحویل سال خشک نشده بود که همه را صدا می کردی. کیسه پلاستیکیت را که بسیار با دقت تا کرده بودی باز کردی چشمانمان چه برقی می زد بابایی! همینکه یکی یکی دویست تومانی هامان را از تو گرفتیم عید را بدون تو ادامه دادیم ! ... ما هم بی معرفت شدیم و سیزده بدر تو در خانه بودی ... تنهای تنها! ... خوب می دانم امسال سال تحویل برای تو خواهم گریست ولی این گریه تا 365 روز تکرار نخوهد شد . امروز من ندارمت تا بار دیگر عیدی از دستان پینه بسته ات بگیرم . تنها عصای تو که روی دیوار است را می بویم و یادت در خاطرم است . بابایی من! کاش می شد یکبار دیگر صورت ماهت را اصلاح کنم. دلم خیلی برای دقتِ اصلاح کردنت تنگ شده است ! ... چقدر مرتب بودی بابایی ! ... بخدا هم اکنون که می نویسم بغض امانم را بریده است بابا ! ... از کجای وجودت بگویم آخر ؟! ... از صدای کلفت و مردانه ات که هس هس درد آورش نشاط را از تو گرفته بود ؟ از پاهای نحیفت که این آخرها با تو همراه نبودند ؟ یا خنده هایت که دیگر هیچگاه تکرار نمی شوند ؟
می دانم مادربزرگ خیلی دلش برایت تنگ شده است بابا! ... فقط به روی خود نمی آورد غمی را که در سینه اش جا خوش کرده است . از روزی که رفته ای مادربزرگ هم بیمار است. دکترها می گویند اعصاب است ولی من خوب می دانم این نیست . او مریض عشق است ... جدایی امانش را بریده است .خیلی دلتنگ توست بابا خیلی ! ... همه دلتنگ توایم ولی فرق ما با مادربزرگ این است بابا! ... او هر روز هزار بار یادت می کند ما هزار روز یکبار ! ... ما بچه های خوبی برایت نبودیم بابا ... ما را ببخش. می دانم آنقدر مهربانی که خواهی بخشید. آخر خودت گفتی من از فرزندانم کینه ای ندارم ... آنها پاره تنم هستند ... ما در حق تو هیچ نکردیم بابا، جز آزار... بخدا قدرت را ندانستیم ....اگر بودی بهار چقدر زیبا بود ... حضورت دلمان را قرص می کرد بابا! ... حالا تنها دلخوشیهامان همان چند لحظه کوتاه است که بر سر مزارت می آییم . هر کدام از تو خاطره ای داریم. از خنده هایت، نگاهت، صدا زدنهایت، عصبانی شدنهایت و مهر ورزیهایت . حالا که تو نیستی بابا من هم عیدی نمی خواهم! ... من می خواهم فقط از دست تو عیدی بگیرم بابا ! ... فقط از دست تو ... ولی افسوس که تو نیستی تا عیدی مرا بدهی ... و امروز تنها آرزویم این است بابایی ... که شب تحویل سال در خواب ببینمت و عاشقانه ببوسمت و این بهترین عیدی برای من خواهد بود.
دلم امشب یک قصه می خواهد بابا ! ...
من دهاتی هستم. ساده میگویم، دهاتی ... حاضرم در تهران هم این را فریاد بزنم!
... من دهاتی هستم ... ساده مثل چهرهی معصوم کودکی بیگناه ... شخم میزنم زمین را برای تکهنانی که با دستان خود می سازمش ... شیر بز میخورم ... شیر بزی که من میخورم از قوطیهای رنگارنگ پشت ویترینهای شهر خوشمزهتر و مفیدتر است... اینجا کودکان ما هوا تنفس میکنند جای مونوکسید کربن ... اینجا، توی دهات ما باران که میبارد صدای تکتکش لحظههامان را نوازش میکند و هرگز نمیگذاریم چترهای رنگ و وارنگ بوسهی قطرههای باران را از گونههای ما بگیرد ... من دهاتی هستم ... ایمانم هنوز آنقدر هست که نمازم اگر قضا شود روزم را دوست ندارم دیگر ... من دهاتی هستم ... ایمانم هنوز آنقدر هست که بدنم را از نامحرم بپوشانم ... نه مثل آنها که تا بدحجابیشان را گوشزد میکنی اینگونه میگویند: من هر کار میکنم بکنم مهم این نیست مهم این است که نیت آدم پاک باشد! ... من دهاتی هستم ... با تمام سادگیها و ساده زیستیم ... الحمدالله راضیم به رضای خدا ... دغدغهی شهریها را ندارم شکر خدا ... دغدغهی شهریها خوابیدن روی تخت خوابهاییست که چوبشان از ساژ است و بالشهایی که توی آنها پُر شده است از پَر نادرترین مرغهای جهان! ... و دغدغهی من خوابیدن روی زمین خدا ... هر جا که باشد ... مهم این است که مال خداست ... و خودم ... و نه حق دیگری ...
اینجا توی دهات ما سلامها رنگ و بو ندارند ... بی رنگ بی رنگ هستند ... به زلالی آب ... گینس ! سحرخیزترین مردم را از دهات ما برگزیده است ... توی دهات ما مدرسه هم هست ! مدرسه ای که به ما یاد می دهد ... بابا آب داد ... ما در همین مدرسه فارغ التحصیل می شویم ... سوم راهنمایی ... نهایت آرزوی کودکان ماست ...
من دهاتی هستم ... هنوز هم حیوانی را سوار میشوم که سالهاست به همین نام صدایش میکنند ... من دهاتی هستم ... صبحها با صدای اللهاکبر خروسها بیدار میشوم تا از بین من و خورشید این من باشم که اول به صبح سلام میکنم ... با اینکه اینجا توی دهات ما بوی شهر در هوای دل خیلیها پیچیده است هنوز هم مردم من با صفاترند ... هنوز هم دستان پینه بسته نان به خانه می آورند تا همین پینهها ... دلیلی باشد برای نان حلال ... و فرزندانی سالم و صالح ... اینجا هنوز هم شبهای زمستان خانهی پدربزرگ کرسی داریم ... و خندههایی که تا نیمهشب محفلمان را گرم میکند ... چیزی شبیه به همین خندههای ما در شهرها هم تکرار میشود ... ولی فرقهایی میان این دو خنده هست ... شنیدهام آنجا خنده را میفروشند ! ... خندههای مصنوعی را ... خنده هایی را که درون قرصهایی میریزند و هر کدام با به قیمت 15000 تومان یا کمی بیشتر یا کمتر میفروشند ... بله، خنده را میفروشند ... آن هم خندههای مصنوعی را ....
اینجا دیوار خانههای ما به زور به 2 متر میرسد و موی دختر همسایه نگاه پسری را میخکوب نمیکند ... اینجا ... توی دهات ما ... گنجشکها آنقدر آرامش دارند که روی گیسوان مادربزگ لانه می سازند ....