ذهن زیبا

خدایا ! نوشتن را به شرطی می خواهم که کلماتم عطر نفسهای تو باشد .

ذهن زیبا

خدایا ! نوشتن را به شرطی می خواهم که کلماتم عطر نفسهای تو باشد .

برای زنده بودن

 

خدایا

در طوفان مشکلات

و دریای غم های طاقت فرسا،

 یا شاید در نداری های روزمره

از اینکه چرا اینگونه ام و دیگری نه ... شکایت کرده ام

زیر لب گله کرده ام که چرا و چه ها؟!

من

غافل شده ام

از حضور رنگارنگ نعمت های تو در تار و پود بودنم

من

فراموش کرده ام که اگر می خواستی می توانستی ناتوان تر بیافرینی ام

 ناتوان تر از این ناتوان!

می توانستی چشم هایم را بگیری

 تا نتوانم مادرم را ببینم

دست هایم

 تا نتوانم دستان پدر را بفشارم

پاهایم را

 تا از کودکیهام خاطراتی پر از جست و خیز به یادگار نداشته باشم

و ذهنم را

 تا زیبا به تو نیاندیشد... و بزرگی تو  

      خدا یا

 تو را شکر برای از تو نوشتن!

تو را شکر

 برای زنده بودن

 و زندگی کردن ...   

 

 پ.ن: مخاطبان بزرگوار من! ... مرا برای تنفس طولانیم در به روز کردن ذهن زیبا عفو بفرمایید ... اکسیژن کم بود که بحمدالله رسید. 

سرنوشت

 

سرنوشت من نه بر بلندای پیشانیم، سرنوشت من نه در بندهای مبهم دستانم، سرنوشت من نه در اعماق چشمان سیاهم، که در مسیرهای سبز و قرمزیست که برای رسیدن یا نرسیدن برمی‌گزینم!

 من سرنوشتم را خود رقم می‌زنم. با قلب و دستان خویش ابتدا و انتهایش را رسم می‌کنم. سرنوشت من در گرو اشکهاییست‌که‌می‌ریزم، در گرو مسیرهای سبزی که به تو خدای مهربان ختم می‌شوند و یا مسیرهای سرخی که انتهایش آتش است و بس. اینکه چگونه خود را با ناب معرفتت جلا دهم یا اینکه نه، روز به روز از تو و نام تو دور باشم مرا و سرنوشت مرا رقم خواهد زد. سرنوشت من ممکن است در یک شب سرد اما قدر رقم بخورد! ممکن است سرنوشتم را دیوار سیمانی مسجد محله‌مان رقم بزند یا حتی سکه بی‌ارزشی که به گدای گوشه‌نشین خیابان هدیه می‌کنم. سرنوشت من ممکن است به آه مادرم متصل باشد یا به سیلی محکمی که از دستان پدر می‌خورم یا به قلب همسری مهربان که هر روز ناجوانمردانه می‌شکنمش.

سرنوشت من در بقچه‌ی فالگیرها پنهان نیست. یا در چگونگی چینش نخودها روی صفحه‌های رمز! سرنوشت من در گرو فلسفه‌ی خونین و غرورآفرین کربلاست و در گرو فحش‌هایی که در رمضان نمی‌دهم. شاید هم سرنوشت مرا کبوترهای حرم رقم می‌زنند!

 آری سرنوشت من در چشمهاییست که شبها بی نام تو خواب را حرام می داند و در صبح‌هایی که با نام تو شروع می‌شوند. سرنوشت مرا من خود رقم می‌زنم. جمعه‌هایی که ندبه را خسته می‌کنم سرنوشت من‌اند نه ظهرهایی که بی نام تو از خواب برمی‌خیزم! سرنوشت من با نیم‌نگاه زندگی‌بخشت تبدیل می‌شود هر لحظه اراده کنی. اما ارده‌ی تو به ایمان من بستگی دارد به دستان ملتمسم و یا چشمان معصومم ...

من خود سرنوشت خود را می‌سازم خشت به خشت و بند به بند...   

                       ***

 پ.ن:  کاپوچینو با طعم پاییز  جواب می‌دهد.

مادرم

مادرم! ...   

                                                 مادرم

کربلا که رفته بودی  ... بهشت که رفته بودی! ... دو احساس داشتم به تو .. و برای تو ... 

 هم دلتنگت بودم ... هم حسودت! ... حالا که آمده ای ... دلم دیگر  بهانه‌ات را  نمی گیرد

اما

هنوز حسوده­‌تم! 

 

 

پ.ن: بنگری به روز شد. 

همین!

عاقد دوباره گفت وکیلم پدر نبود  

ای کاش در جهان ره و رسم سفر نبود   

هجده بهار منتظرش بود و برنگشت 

آن سالهای سردی که بی دردسر نبود    

 عاقد دوباره گفت وکیلم دلم شکست 

... 

 

پ.ن 1: سلام 

پ.ن2: تا به امروز یک ویرگول را هم از جایی در این وبلاگ ننوشته ام. این دو بیت و آن نقطه ها که نمی دانم چه بودند! دیوانه ام می‌کند. برای اولین و آخرین بار دو بیت از کسی غیر خودم، که نمی‌دانم کیست و کجاست و هم اکنون کجا نفس می کشد، فقط می‌دانم مونث است و با احساس در صفحه ام می نویسم.   

پ.ن3 : امیدارم دیوانه تان کند!  

پ.ن 4: کمی دیر به روز کردم مرا ببخشید تکرار نخواهد شد. 

پ.ن5 : کپی و درج در پرونده ی دختر خلیج! و حباب و...  

مهمترین پینوشت: یکی از همین روزهای زیبای خدا یکی از بهترین وبلاگهای بومی بندرعباس بعد از مدتها غیبت دوباره شروع خواهد کرد . من که از هم اکنون بی تاب خواندنم!

 

   

سلام دوست من

 

سلام دوست من

دوست من

من!

روزی با تو بودم

نه

روزی تو با من بودی

همه چیز خوب بود

آسمان آبی ترین محبوب بود

امواج مرا و تو را آرام می کردند

و مرغکان ساحل برایمان خاطره های رنگ و وارنگ می ساختند

تو می خندیدی

من می خندیدم

همه حسرت ما را می خوردند

که چرا ما نیستند

و ما چه در خیال و چه در واقعیت نهایت عشق بودیم

به هم و باهم

همیشه هر دو  با سنگریزه ها بازی می کردیم. کنار دریا. و از صدای افتادنشان در آب لذت می بردیم. جز وقتی که دریا ناآرام بود!

آن روز

تو دیرتر از قبل  آمدی و من بخشیدمت. 

تو خندیدی, من خندیدم. و باز راه رفتیم

این بار

تو زودتر رفتی

من

تنها

با سنگریزه ها بازی کردم

من هم رفتم

روزها گذشت و زمان آن رسید تا من و  تو باز با هم تنها شویم.

این بار دیرتر از قبل

اینبار لبخندت را نیاورده بودی

و گوشه قلب من کمی لرزید

ولی من تو را می شناختم. گفتم شاید کسالتی کوتاه است که رفع می شود . دقیقه ای با من نشستی . خوب بودی اما چشمهایت کمی افسرده بود. گیج شده بودم. تا ان روز من درون تو را تحلیل می کردم و تو درون من را .چیزی نبود که از هم ندانیم. ما هر دو رفیق بودیم . دو یار که جز یکدیگر مونسی نداشتیم.  اما اینبار تو نخواستی و من اصرار نکردم . تو رفتی و من باز با سنگریزه ها باز ی کردم . من هم رفتم . اما آن شب را نخوابیدم . تو تنها کسی بودی که همیشه مرا محرم می دانستی . اما اینبار . نمی دانم ؟! اندوهگین بخواب رفتم . آن شب خواب بدی دیدم. که برای انگشتانم هم تعریف نمی کنم تا به روی کاغذ بیاورد و تو بدانی. فرداها را صبر کردم تا باز وقت آمدنت رسید. چشمم غروب را شمرد تا تو بیایی و باز قدم بزنیم و بازی کنیم . با سنگریزه ها ... اما تو نیامدی . نگرانت شدم. وقتی تماس گرفتم مخابرات را علت واقعی خاموش بودن همراهت دانستم . تا آن دکمه قرمز را!  گفتم نکند مریض شده ای . به سوی خانه حرکت کردم تمام مسیر دلشوره رهایم نمی کرد. قدمهایم سریعتر از آن نمی رفتند .

رسیدم.

 در زدم.

 مادرت در را گشود .

 اما او هم چشمهایش افسرده بود .

 انگار از چیزی ناراحت بود .

 از تو پرسیدم .

 گفت

خوابی.

حالش ؟

خوب است . بیدارش کنم

نه

بگذار بخواید بعد می بینمش

مادرت در را بست

اما تو چشمهایت باز بود

من

هیچگاه ندانستم چرا آن روز نخواستی مرا ببینی

از آن روز من هم به ساحل نمی روم

طفلکی سنگریزه ها چقدر انتظارمان را می کشند تا پرتابشان کنیم توی آب و آنها کمی آب تنی کنند

من

امروز دیدمت!

اما تو  مرا ندیدی . باورم نمی شد . تو مدتها بود مرا ندیده بودی اما باز هم نمی خواستی ببینیم

تو

چند دوست داشتی کنار خودت که عینکهایشان ماهواره ای بود. از همان عینکها که روزی بهشان می خندیدم. اینبار تو با آنها می خندیدی و من گیج  می زدم که تو اینجا چه می کنی؟!

نمی دانستم کجای قلبت خاک می خورم.

من

رفتم

و سرم را با عکسهایت گرم کردم کاری که بعد از ندیدنهایت همیشه انجام می دهم

اینبار

درون عکسهایت چیزی با آن روزت فرق می کرد

توی آن عکس که با هم گرفته بودیم تو راست ایستاده بودی

درست مثل ورزشکارها

اما آن روز کمی خمیده بودی

هیچگاه ندیده بودم از آن دستبندهای سیاه به مچت ببندی

 و انگشترهایی به دستت کنی

که نماد کشتی دزدهای دریاییست .

امروز

من

هنوز ایستاده ام

و تو

شنیده ام  نمی دانی اعتیاد جرم است یا بیماری!!!

 

 

 

پ.ن: برای هنرمندی که به شدت دوستش داشته و خواهم داشت ... برای خسرو شکیبایی عزیز

 

                                             

 

یاد آن روزها رهایم نمی‌کند ... آن روزها که دور از چشم خاله‌ات کبک زیر کلاه می‌کردی!

 

... و چه چابک بدنبال جوانی آوازخوان صحرا را می‌لرزاندی... یاد آن روزها رهایم نمی‌کند که غرور و مردانگیت حسام‌بیک را به زانو در آورده بود و نقش مهر تو زیر هر نامه‌ای لرزه بر اندام دشمنت می‌انداخت... تو چه زیبا جلو چشمان من می‌رقصیدی و طنین صدایت را در وجودم می‌پراکندی... طنین خوش صدای تو با آن لحن منحصر به فرد حتی وقتی فریاد می‌زدی چیزی از جنس آرامش با خود داشت... چه رسد به زمانی که دکلمه‌های معروف را با پس زمینه‌ای آهنگین مرور می‌کردی ... تو را نمی‌توانم فراموش کنم ... تو را بزرگی امپراطور احساس نامید و من به او برای این انتخاب تبریک گفتم... من بختک را بخاطر حضور دوست‌داشتنیت دوست دارم بدون آنکه پایانش را تجربه و تحلیل کنم. من هامون را مدرس را،کاغذ بی‌خط، اتوبوس شب، خانه‌ی سبز و هزاران دقیقه تصویر دیگر را فقط و فقط بخاطر حضور تو شروع و دنبال می‌کردم.

کاش در شب مسئول زمان‌بندی قرصهایت بودم ... کاش مال من بودی!...

                                                                                                                                     

تکه ای از احساس من همیشه با تو خواهد بود و از این پس صدایی آرامش‌بخش برای آرامش کم خواهم داشت...