ذهن زیبا

خدایا ! نوشتن را به شرطی می خواهم که کلماتم عطر نفسهای تو باشد .

ذهن زیبا

خدایا ! نوشتن را به شرطی می خواهم که کلماتم عطر نفسهای تو باشد .

سنگ و سرباز

پسرک پشت سنگری از امید کمین کرده است

یک اسرائیلی از دور به سوی او می آید

 سرباز نزدیک می شود در حالی که می ترسد! 

تانکها با او هستند

اما او باز می ترسد!

دوستانش همه هستند

اما او باز می ترسد!

پسرک سنگ را می بوسد در دستش می فشارد

جستی می زند و پرتاب می کند

سنگ آسمان را طی می کند چرخ می خورد چرخ می خورد

 فرود می آید

و  فرق سرباز اسرائیلی را می شکافد

سرباز به زمین می افتد و پسرک می خندد

و فرار می کند...

خواهر هنوز منتظر است تا برادرش بیاید

و با هم غذا بخورند

 سفره، هر دوی آنها را انتظار می کشد

دخترک

در کوچه ایستاده و ضربانش را می شمارد

صدای فشنگها را می شنود که زوزه می کشند

آنها برای قلب پسرک آماده اند و برای قلب پسرکان فلسطینی

برادر نزدیک می شود

در حالی که می خندد

"شکستم"

"من سر سرباز اسرائیلی را شکستم"

مادر نفسی به راحتی می کشد و خدا را شکر می کند

سفره آماده است

همه چیز خوب است مثل خنده های پدر

پدری که فشنگها امانش ندادند و قلبش را سوراخ کردند

 

                                                 

چند روز بعد

روزنامه ای توی آمریکا!

عکسی چاپ کرده است

درست در صفحه ی نخست

عکسی از یک سفره پر از نان و سنگ

... و پسرکی در خون می غلتد

 ...و دخترکی زیر آوار است

گوشه دیوار فرو ریخته

زنی افتاده است  روی جانمازی سبز رنگ

که مهره های تسبیحش  پراکنده اند

بالای سرشان  سربازی ایستاده و می خندد

دوستانش هم می خندند

تانکها دیوار را آوار کرده اند همه چیز ویران شده است

تانکها چقدر بزرگ هستند

اما نه به بزرگی قلب پسرک نه به بزرگی ایمان مادر و نه به بزرگی خدای فلسطین!