ذهن زیبا

خدایا ! نوشتن را به شرطی می خواهم که کلماتم عطر نفسهای تو باشد .

ذهن زیبا

خدایا ! نوشتن را به شرطی می خواهم که کلماتم عطر نفسهای تو باشد .

ولی این بار بی احساس !

 

شبی بعد از رهایی دلم از دست دریای غم دیروز و قبل از آن

به خود گفتم که هنگام سلامِ عشق اکنون است

و هنگام رهایی از غم و تنهایی هر روز

به خود گفتم  که تا کی درد تنهایی ؟

بیا من را به لطف این شوکِ زیبا که امشب در دلت داری

 

ما کن

 

و این زنجیر حسرت را  ز پای این دل خسته که اندر سینه ات داری

 

وا کن

 

ندانستم که کی چشمانِ زیبایت

کمی بعد از همین احساس تنهایی

تمام وسعت دریایی خود را

درونِ قلب پردردم

 

معنا کرد

 

ولی صد حیف که در آخر

مرا یک رهگذر تنها

کنارساحلِ چشمانِ زیبایت

و بعد از یک شنای سخت و جانفرسا

 

پیدا کرد ...

ولی این بار  بی احساس ... 

 

 

 

 

شهدا باخته اند ؟..... هرگز

 

میهمان خیابان که می شوم!

 همان لحظه که رنگین کمانی از زشتیها به زور میهمان چشمانم می شود!

 ذهنم آشفته بازار می شود !

 خیلی ها نوشته اند و گفته اند که شهدا برای چه رفتند برای چه راضی شدند مادرانشان تا هم اکنون زیر خنده هاشان اشک پنهان کنند.چه می شود من هم بگویم ؟

 تکراری شده است نه ؟

 ولی می گویم. چون براستی که دست نیافتنی بودند . بخدا آنان برای این رنگین کمانِ زشت زحمت نکشیدند! کمی به خود بیاییم خواهش می کنم!

 لبهایمان را کج نکنیم به فیلمهای جنگیمان! و حتی به نوشته های این ذهن!

این صفحه را نبندیم( شاید هم نبندیم) تا دیدیم موسا هم تکراری می نویسد!

 چرا یکی بعد از دیگری راضی می شویم عروسیهامان قاطی باشد ؟! ( شاید هم راضی نشویم )

 همین دیروز تعصب در چشمانمان می رقصید چه شده که حالا خود را به آنطرفها می زنیم ؟! ( شاید هم نزنیم )

خودتان را گول نزنیدخواهش می کنم!

 ناخواسته هم اگر حساب کنیم دارد یادمان می رود کجا بودیم و کجا رسانیدندمان همین شهدا !

 منفی نمی نویسم( شاید هم می نویسم) ولی آخر کجا می شود پنهان کنیم امروزهایمان را ؟!

 حقیقت است و باید قبول کرد( شاید هم حقیقت نباشد) که خیلی هامان نمی دانیم کجا می رویم و یا اگر هم می دانیم به زور می رویم آن هم  با لباس خانگی!

لباس بیرونیهامان را برای مادیات کوک می کنیم و از شهدا در سالروزشان هم خجالت نمی کشیم ! سالروز دارند مگر ؟!

 بخدا شهدا هستند پس هستند. در رگ این وطن جاریند. هنوز بوی پیراهنهاشان را می شود تنفس کرد. چرا ماسک می زنیم ؟ ( شاید هم نزنیم)

  بخدا دلشان به حال ما می سوزد. نرفتند که بمانیم و نبینیمشان ( شاید هم ببینیمشان)

 

 

روزگاری همه عاشق بودند عاشق !

پارک هم بوی شهادت می داد

مثل امروز کسی روی اشکِ چشمِ کودکان یتیم جُنگ شادی نداشت

 همه  لایق بودند لایق !

دو در یک !

 

اگر نوشته های من لایق چشمان زیبای شماست .... سلام

 

مدتی بود  بدنبال طرحی ساده و زیبا برای ذهن زیبا بودم طرح قبلی رو دوست داشتم ولی توی قالب جدیدم حرفی برای گفتن نداشت. حال چه خوب چه بد این طرح نهایی من بعد از بازی با فتوشاپ است که تقدیم چشمانتان می کنم . و بسیار خوشحال خواهم شد اگر نظر شما دوستان همیشگی را درباره اش بدانم . اگر هم نظرتان منفی تر از منفی بود نگران نباشید من باز هم نفس خواهم کشید ...

 

در ضمن دست خالی هم نیامده ام احساسم را آورده ام :

 

دیشب سکوتم تعمیر شد !

 

                                                                                                 

 

دیشب بعد از مدتها دوری از لحظه های ارغوانی با تو بودن باز دستان قلبم چیزی را تمنا کرد که مدتها در سکوت هر شبم گم شده بود. اضلاع این سکوت آرام آرام داشت می شکست و از روزنه های آن می شد تو را نقاشی کرد. تردید نکردم مدادم را برداشتم و  تند  تند تو را نقاشی کردم. نقش صورتت که کامل شد احساس کردم چیزی را درون نگاهت نمی بینم. من سوی نگاهت را رو به خویش نقاشی کرده بودم اما تو به هر کجا چشم دوخته بودی الا من !

 اینجا بود که فهمیدم به اشتباه سکوتم را شکسته ام سهم من بعد از تو ... تنهایی محض !

  

... و باز آرام آرام سکوتم تعمیر شد !

 

 

 

سلام دوستان  با توجه به تلاش دوست خوبم سیاورشن حیفم آمد من هم به نحوی سهیم نباشم !

 

 

عینک دودی !

 گاهی...

 

 به باران حسودی می کنم که روی موهای تو سرسره بازی می کند.

 

به نسیم که دوان دوان بوی تو را حمل می کند.

 

به عشق که چون تویی تدریسش می کند.

 

به ساحل پارک دولت که هر پنجشنبه شب میزبان قدمهای توست !

 

به قلیان میوه ای که بی صیغه محرمیت در تکرار بوسه هایت خاکستر می شود.

 

اما دلم برای عینک دودیت می سوزد که مجبور است تمام وسعت چشمانت را پشت جسم شیشه ایش پنهان کند ...

 

 

چه خاش شَبو اگه شَبَو کَلیونِ میوه ای بَشُم        تو هر دَفه پُک زدنِت با نفست یکی بَشم

 

 

دود بَشم...

  

                 فنا بَشم...

 

                                    وخت چایی خاردنتَم...

 

                                                            بخاطِرِ اون لووُنِت ...

 

 

                                                                                        کاشکَه که نلبَکی بشم !

 

این عکس را دوست دارم !