ذهن زیبا

خدایا ! نوشتن را به شرطی می خواهم که کلماتم عطر نفسهای تو باشد .

ذهن زیبا

خدایا ! نوشتن را به شرطی می خواهم که کلماتم عطر نفسهای تو باشد .

بابا

 

در آغوشش گرفت ... آنقدر گریست ...که شانه­اش خیس شد ... سرش را بالا آورد

با چشمهای بارانی­اش

توی چشمهای او خیره شد

بازوانش را فشرد

و گفت:

تنها دخترم را ... اول به خدا و بعد به تو می سپارم!

زنها کل می­زدند و شاد بودند

 عروسی بود انگار! 

 

 

...