حال که بازگشته ام سخت از آمدنم پشیمانم. حال که بازگشتهام نمیدانم با این دلتنگی عذابآور که لحظههایم را عصبانی میکند چه کنم!
سه روز میهمانت بودم. میهمانی شرمسار از گناهانی بیمانند که خجالت میکشید هنگام حضور از تو اذن دخول بخواهد. من سرمای هوای مشهد تو را با گرمای حس خوب با تو بودن فراموش کرده بودم. من آنجا به اوج میرسیدم. اوجی عجیب! اوجی نشاطآور! ...
ماندهام ! ... که چگونه و برای چه مرا برای دیدن کبوترهای پر رمز و رازت دعوت کردی؟! کبوترهایی که زیر باران سرد و سوز سرما هم حاضر نبودند گنبد طلائیات را رها کنند و لااقل زیر سقفی پناه بگیرند تا خورشید...
کبوترهایی که اگر نبودند چه مصرعها از چه شاعران نامداری که ناتمام و نامفهوم میماند و بیطراوت!
هنوز هم گیج حضورم با آنکه بازگشتهام از نزد تو! ... گیج اینکه من آنجا همه چیز را دیدم یا هیچ چیز را؟! ... آنجا دستهای خالی را دیدم که اشکهایی شفاف را از گونههایی قرمز پاک میکرد ... و چشمهای سرخی که مثل ابر میبارید. بارانی ناتمام ... بارانی از قطرههای شور!
من ... درون قطره قطره آن اشکها ذرات شبنمی میدیدم از التماس! ... از خواهش! ... از تمنا!
که ای امام!
فرزندم؟! ... همسرم؟! ... خواهرم ... برادرم ... پدر پیرم ...
من شبنمی را دیدم فقر حمل میکرد ... و شبنمی که بیمارستانی داشت
آن شبنمی که شفا میخواست!
من قطرهای دیدم سراسر خواهش! ... نالههایی از درد ... من بزرگی را دیدم کودک شده بود و اشک میریخت در صحن حضور تو! ... آنجا صفایی بود بیتوضیح! ... اوجی بود بدون شرح!
و حال که بازگشتهام ... دلتنگم... دلتنگ همهی ثانیههای سبزی که با تو و هوای تو گذشت. دلتنگ هتلهایی که چشم انتظار تابستان خمیازه میکشیدند. احساس میکنم خاک من همهی قداستش را از عطر حضور با صفای تو دارد و سعادتش به نوعی با ضریح تو زنجیر شده ... من نگاههای پر التماسی دیدم که گوشه گوشهی حرم با تو خلوتی داشتند... خلوتی نامفهوم!