ذهن زیبا

خدایا ! نوشتن را به شرطی می خواهم که کلماتم عطر نفسهای تو باشد .

ذهن زیبا

خدایا ! نوشتن را به شرطی می خواهم که کلماتم عطر نفسهای تو باشد .

سرگیجه ...

 

 

عجیب است من که سرگیجه نداشتم ... چشمانم چرا سیاهی می رود؟... ساعت 12 ظهر است ولی من تاریکم چرا ؟! گل گلدان خانه ام چرا خشکیده است ؟...چرا تکان نمی خورد لحظه های من ؟  ثانیه ها چرا کار نمی کنند ؟!... کوچه چرا غلغله نیست ؟ شهر چرا خاموش است ؟ گوشهایم شاید ناتوان شده اند ؟! ...لبانم چرا می سوزد تا نام تو را بخش می کنم ؟... ضربان قلبم چرا با رگ دستانم سِت نیست ؟... آفتاب چرا ویتامین دی هایش را از من دریغ می کند ؟!

 مد دریا چرا اینقدر طول می کشد امروز ؟ پری دریایی چرا  نمی شود صید کنم با قلاب ؟!

 مادرم هم صبح جواب سلامم را نداد فکر کنم !... نکند نماز صبحم قضا شده خدا ؟!

 

 

... کاش لا اقل قضای نمازمان یادمان باشد . 

  

                   

  

آری مرا هم گرفته است !

 

آری مرا هم گرفته است و سخت بیمارش شده ام. مرا مجبور می کند ساعتها دستانم را زیر چانه هایم ستون کنم و درد بکشم . مرا مجبور می کند در یک فضای یک متری مرتب غلت بزنم و حتی آب هم نمی گذارد بخورم . گاهی داد می کشم اما کسی نیست به دادم برسد . کاش چشمانم را نمی بست که اینقدر درد بگیرند! حرف مادرم را هم نمی گذارد گوش کنم و لااقل برای شکم خودم از نانوایی نان بخرم . مجبورم کرده فقط به او بیندیشم. گوشهایم را هم زنجیر کرده است و سلام پدرم را گاهی نمی شنوم تا جواب بدهم ! آری مرا هم گرفته است و سخت بیمارش شده ام  تب جام جهانی را می گویم ....

همان تبی که چهار سال یکبار حتی کسانی را که دیگران را اسیر می کنند هم اسیر می کند !

 

چشمانم تا بازی ایران و مکزیک به عقربه ها می چسبد !

 

                                    دوست دارم پرتغال را با پوست بخورم و آنگولا را اصلا نمی بینمش !

...........................................................

 امروزهای کدامتان را نوشته ام ؟!...

 

                             

                                                           ... و این رویای من... سخت اما شدنیست .

نفس...

 

نفس بکش انسان ! نفس !

 

اکسیژن حق مسلّم ریه های توست !

به خواستگاریت می آیم !

 

*امروز وقتی تو را در کوچه می بینم و تو چادر زیبای خود را جلو می کشی تا نکند نگاه من دلیلی بر گناه تو باشد چه زود ذهنم به عقب بر می گردد.

 

 به روزهای کودکیمان...

 

 آن گاه که تو با موهای لَختِ خود چه زیبا جلو چشمان من می دویدی و من دلخوش از پیدا کردن یک همباری خوشحالترین کودک دنیا بودم . یکدیگر را که می دیدیم آنقدر گرم بازی می شدیم که دیگر دوست نداشتیم خداحافظی کنیم ...خداحافظی هایمان هم اجباری بود... مادرت اگر از تو می خواست که داداشی را ببوسی تو لبهایت را روی گو نه هایم میهمان می کردی و من بی تفاوت ماشین بازی می کردم. فرقی نمی کرد تنها باشیم یا همه دور و برمان باشند! مهم شیطنتهای هر ر وزه مان بود که باید به کثیف شدن یک لباس شکستن یک شیشه و یا تنبیه مادر می انجامید .  وقتی که با هم خانه گلی می ساختیم اگر دستانمان یکدیگر را لمس می کردند کدامیک به دیگری تلنگر می زدیم که مراقب باشیم این دستها مال هم نیستند ؟!یادت هست  یک روز موهایت را هم شانه کردم ولی تو ناراضی بودی و بهمش ریختی ؟! ... اما افسوس که همه اش مال دیروز بود و امروز ... امروز نگاه تو وقتی نگاهم می کنی صدای تو وقتی در را به رویت باز می کنم و حضور تو وقتی با مادرت برای رعایت احترام همسایگی به خانه مان می آیی همه و همه بوی حیا می دهد و حجب . نمی گویم اگر امروز خود را از من پنهان می کنی کار بدی می کنی گلم ولی نمی خواهم هر روز بیشتر از لحظات پاک کودکیمان دور شویم دوستشان دارم و امروز برای تکرار نشدن دو باره اش کودکانه می گریم .

 

 اما نه! شاید باز هم بشود دستانم در دست تو باشد نگاهت مال من باشد و حضورت همیشگی. آری به خواستگاریت می آیم و می دانم تو با اجازه تمام بزرگترها خواهی گفت ...

 

عزیزُم چکَک خاشَ ستَه بچگی مون         گازیونِ مِه و تو پی بَپ و مُم

 

اگه کار شُنَداده توی کوچَه                      صُب نِماز گازی ماکه تا سرِ شوم

 

 

تعبیر خواب من چیست ؟!

 

شبها در خواب کودکی را می بینم که زجه می زند ........ و چه مظلومانه می گرید !....... سربازی را با پوتین های سیاه و تفنگ بدست ........ زنی را دست بسته رو به دیوار و پیرمردی را خاک آلود...... اما نمی دانم چرا به جز سرباز آن سه مرتب شغلشان را عوض می کنند!!!

 

کسی بگوید تعبیر خواب من چیست ؟!