ذهن زیبا

خدایا ! نوشتن را به شرطی می خواهم که کلماتم عطر نفسهای تو باشد .

ذهن زیبا

خدایا ! نوشتن را به شرطی می خواهم که کلماتم عطر نفسهای تو باشد .

دو در یک !

 

اگر نوشته های من لایق چشمان زیبای شماست .... سلام

 

مدتی بود  بدنبال طرحی ساده و زیبا برای ذهن زیبا بودم طرح قبلی رو دوست داشتم ولی توی قالب جدیدم حرفی برای گفتن نداشت. حال چه خوب چه بد این طرح نهایی من بعد از بازی با فتوشاپ است که تقدیم چشمانتان می کنم . و بسیار خوشحال خواهم شد اگر نظر شما دوستان همیشگی را درباره اش بدانم . اگر هم نظرتان منفی تر از منفی بود نگران نباشید من باز هم نفس خواهم کشید ...

 

در ضمن دست خالی هم نیامده ام احساسم را آورده ام :

 

دیشب سکوتم تعمیر شد !

 

                                                                                                 

 

دیشب بعد از مدتها دوری از لحظه های ارغوانی با تو بودن باز دستان قلبم چیزی را تمنا کرد که مدتها در سکوت هر شبم گم شده بود. اضلاع این سکوت آرام آرام داشت می شکست و از روزنه های آن می شد تو را نقاشی کرد. تردید نکردم مدادم را برداشتم و  تند  تند تو را نقاشی کردم. نقش صورتت که کامل شد احساس کردم چیزی را درون نگاهت نمی بینم. من سوی نگاهت را رو به خویش نقاشی کرده بودم اما تو به هر کجا چشم دوخته بودی الا من !

 اینجا بود که فهمیدم به اشتباه سکوتم را شکسته ام سهم من بعد از تو ... تنهایی محض !

  

... و باز آرام آرام سکوتم تعمیر شد !

 

 

 

سلام دوستان  با توجه به تلاش دوست خوبم سیاورشن حیفم آمد من هم به نحوی سهیم نباشم !

 

 

عینک دودی !

 گاهی...

 

 به باران حسودی می کنم که روی موهای تو سرسره بازی می کند.

 

به نسیم که دوان دوان بوی تو را حمل می کند.

 

به عشق که چون تویی تدریسش می کند.

 

به ساحل پارک دولت که هر پنجشنبه شب میزبان قدمهای توست !

 

به قلیان میوه ای که بی صیغه محرمیت در تکرار بوسه هایت خاکستر می شود.

 

اما دلم برای عینک دودیت می سوزد که مجبور است تمام وسعت چشمانت را پشت جسم شیشه ایش پنهان کند ...

 

 

چه خاش شَبو اگه شَبَو کَلیونِ میوه ای بَشُم        تو هر دَفه پُک زدنِت با نفست یکی بَشم

 

 

دود بَشم...

  

                 فنا بَشم...

 

                                    وخت چایی خاردنتَم...

 

                                                            بخاطِرِ اون لووُنِت ...

 

 

                                                                                        کاشکَه که نلبَکی بشم !

 

این عکس را دوست دارم !

 

انتظار عشق

 

یادگاریهایت هنوز روی دیوار قلبم چشمک می زند و جای دستانت روی قلبم حک شده است ....

 

 هنوز هم صبحها در آئینه تو را می بینم و هر بار که میهمان پارک می شوم با تو بودن تنها  آرزوی لحظه هایم است ...

 

 به سادگی صداقت یک کودک دوستت دارم و نخواهم توانست فراموش کنم نگاه پر معنا و طنین صدایت را ...

 

 هر شب ستاره ها را می شمارم و در بین آنها تو را جستجو می کنم ناگهان ماه چشمانم را فرا می خواند ...

 

... و می گوید به کجا می نگری عاشق ! او درون من نهفته است ...

 

 خوب که می نگرم می بینم ماه راست می گوید نقش تو در ماه است نه در بین ستارگان! ...

 

 هنگام خواب به این امید چشمهایم را می بندم که فردا انگشتان تو زنگ خانه مان را به صدا در آورد ،

 

... یا حداقل پستچی زندگیم نامه ای از تو برایم بیاورد ! ...

 

 می دانم روزی خواهی آمد ولی ای کاش آن روز فردا باشد ...

 

 بیا گلم که موهای سفید سرم گوی سبقت را از سیاه ها ربوده اند ! ...

 

  چین و چروکهای صورتم را که مردم می بینند چه زود می دانند صورتم چه چیز را انتظار می کشد ! ...

 

 دستانم کمی می لرزد ولی دلم قرص است که حضور تو مرحمی خواهد بود بر تمام دردهایی که همه اش از جدائیست ...

 

... و مرحمش وصال تو ! ...

 

 بیا و خزانم را به زیباترین شکل ممکن بهاران ساز که مدتهاست رنگ چمن را فراموش کرده ام ...

 

منتظر می مانم  و به جاده خیره می مانم تا شاید نقطه ای سیاه نوید رسیدن مسافری را برایم بدهد که مدتهاست وجودم در

 

انتظار اوست ...                   من انتظار عشق را دوست دارم ! ...

 

 

 

بدو که بی تو دلِ مه، تمام وسعتش غَمِن    *    هر چکَکم غار بزنم، بِی دردِ عشقِ تو کَمن

 

بدو عزیز که روزونوم تیرَه و تارِن بَخدا      *    بدو که انتظارِ عشق، باش که خاشِن  جهنمن !

 

 

آب نبات را خیلی دوست دارم !

 

... بیست و پنج سالم است

 

نامزد دارم

 

 آب نبات را هم خیلی دوست دارم

 

اما نه برای خوردن !

 

برای آنکه به کودکی بدهم که مادرش ... برای ما اجیر کردتش !