ذهن زیبا

خدایا ! نوشتن را به شرطی می خواهم که کلماتم عطر نفسهای تو باشد .

ذهن زیبا

خدایا ! نوشتن را به شرطی می خواهم که کلماتم عطر نفسهای تو باشد .

تقویم بی تقویم

 

همه جا را گشتم 

هیچ کجا مهربانتر از قلب تو نیست  

                            برای از تو نوشتن 

                                               تقویم نمیخواهم

                    دوستت دارم مادر

آدم بدها!

 

آن روزها 

آدم بدها ۲تا یا ۵تا بیشتر نبودند 

کاش هیچوقت مدرسه نمی رفتم.

اینگونه نگاهم نکنید!

 

  

لطفا اینگونه نگاهم نکنید! ... شما که خوب میدانید سرمایه موسا همین نگاههای جذاب شماست ... گاهی، سیستم خانگیتان که ناز کند مجبورید خریدار خوبی باشید!

آخرهای نازش که با امتحانات پایان ترم رفیق شود خب باز هم باید راه بروید!

 برعکس سایر دوستان امتحانات سنگین من تازه متولد شده اند... همین روزها بر خواهم گشت و برای خوبانی چون شما از همان سردردهای همیشگی خواهم نوشت.

اینگونه نگاهم نکنید...

                                                                         ***

پ.ن: چیزی باعث شده نامه ای به بازیگر نقش رویا در سریال رستگاران بنویسم. قده عمرم اگر رسید همین روزها نامه ام  را به چشمانتان خواهم سپرد.

مرگت آرزوی من!

از مرگ تو هیچ­گاه اندوهگین نخواهم شد و خم به ابرو نخواهم آورد. چرا که آرزوی مرگ تو را سالهاست با خود دارم!

مرگ و فنای تو برای من شیرین است، شیرین­تر از عسل ... با مرگ توست که جانی دوباره می­گیرد فطرت بی­گناه من...بمیر که بشر هر چه میکشد از دست بازیگوشیهای گناه­آلود توست. بمیر و بگذار تا نفسی براحتی بکشم. نفسی سبک که راه گلویم را نیز بسته­ای... پس از مرگ تو سیاه بر تن نخوام کرد. من، سفید جامه­هایم را برای پس از مرگ تو اتو کشیده­ام.

تو را در گورستان دفن و هیچگاه از دورتر از قبر تو عبور نخواهم کرد. با مرگ تو هوای خزان دلم بهاری خواهد شد و فرصتی برای پالایش خواهم داشت. تویی که نگذاشتی لطافت باران را و سبزی چمنهای باغچه­مان را بفهمم. تویی که رنگ چشمانم را تغییر  و گناهان کبیره را در چشمانم کوچک و ناچیز جلوه داده­ای...

 بمیر ای کوری چشم من!

 بمیر ای هوس!

بابا

 

در آغوشش گرفت ... آنقدر گریست ...که شانه­اش خیس شد ... سرش را بالا آورد

با چشمهای بارانی­اش

توی چشمهای او خیره شد

بازوانش را فشرد

و گفت:

تنها دخترم را ... اول به خدا و بعد به تو می سپارم!

زنها کل می­زدند و شاد بودند

 عروسی بود انگار! 

 

 

...