ذهن زیبا

خدایا ! نوشتن را به شرطی می خواهم که کلماتم عطر نفسهای تو باشد .

ذهن زیبا

خدایا ! نوشتن را به شرطی می خواهم که کلماتم عطر نفسهای تو باشد .

عقربه های ساعت

 

تنهایی .... روی یک برگ کاغذ سفید روزی نوشت :

 

مهربانم،

 نیازی نیست کسی به من بگوید دیگر مهرم در دلت از تب و تاب افتاده است

و حنای عشق من پیش تو رنگ ندارد.... می دانی چرا ؟....چون،

عقربه های ساعتی که برایم خریده بودی دیگر تکان نمی خورند !

 

 

من نمی دانم ... چرا .... برگ کاغذ ناگهان آتش گرفت !

 

 

 

خودوم از نِگات اَفهمم، دِگه جایِ موندنم نَن    *        تو دلِ سنگِ تو مِهرُم، دگه مثل پِشتِرون نَن

مه اَرَم دُمبالِ بَختُم، امونُم با خاطراتُم           *     مه ارم که بی تو ای جا، دگه جای خوندنُم نَن

یکی بود یکی نبود .

یکی بود یکی نبود

زمین بود و یک دنیا تنهایی... مثل امروزهای  من !

 زمین تنها بود اولها همدمی نداشت.... کسی در منظومه هم محلش نمی گذاشت ... ولی خورشید دوستش می داشت نور می تاباند، روح می دمید در رگش ... و تنها درختان  سبز و استوار بودند گاهی همدمش! ... مدتی را تنها دور خورشید می چرخید هنوز هیچکس نبود در دلش ...یک صبح که بیدار شد روی دل رد پایی غریبه دید ...در دلش چرخی زد پشت جنگل را گشت، آبها را هم ریخت، غارها را هم دید ...ناگهان موجودی آرام سرک کشید، زمین، شادی و اظطراب و عشق را با هم چشید ... انگار زمین به آرزوی دیرینه اش به لطف خدا رسید .

 

چندین سالی گذشت. زمین مونسی تازه یافته بود و دیگر غمی نداشت... مثل دیروزهای من !

 زمین می خندید، راه می رفت، با انسان به معنای واقعی رفاقت می کرد ...حتی منظومه هم گاهی به آن دو حسادت می کرد ... و خورشید بعد از آن به احترام گوشه ای می نشست و به اصطلاح رعایت می کرد ... یک روز ناگهان زمین احساس کرد پشتش می خارد دستش را برد به پشت تا بخاراندش، اما انسان، همان مونس روزهای اول، دستش را  قطع کرد!

انگشت زمین

شد برگه های بیچاره ای که نیمه شاعرها سیاهش می کنند!

و پشت زمین

 شد فضای سبز ... شد آپارتمانهایی که دود درِش تنفس می شود ... شد چاله های عمیق و شد یک دنیا کشت و کشتار در کنار روزنه هایی از نور و عشق! ... و شد... پشت زمین خط کشی شد و انسان خود را با تمام باورهایش رواج داد! و اصلا فراموش کرد روزی را که سرک کشید و دوستی را که با بی حیایی مخلوط وظالمانه سر کشید !

باز هم غمگین شد زمین، بغض کرد... همان زمینِ خوب و شاداب ! ... سرفه هایش را در آتشفشان معنا کرد خشمش را در زلزله و اشکش را در سیلاب ! دلش که می گرفت کسوف می شد همه جا و آه که می کشید طوفان !

 

 

... و امروز کسی باید بگوید : انسان !...چرا خشم زمین را که می بینی به خدا گیر می دهی؟ خودت را بگرد بی انصاف !

 

                  

         

                                    

 

.....................................................................

همراهان من !

ضمن تشکر از همه شما که این صفحه را لایق چشمانتان می دانید خواستم بگویم: بدلیل یک مسافرت چند روزه  تا آخر این ماه ، ذهن زیبا به روز نخواهد شد.

بر خواهم گشت و با چشمانتان بازی خواهم کرد !

 

 

 

پدر روزی خواهد آمد ...

                                           

زیر آسمان خدا...  مادری خسته شدست :

 

بخواب پسرکم... همه وجود من بخواب پدر روزی خواهد آمد... در خواهد زد ... خواهد خندید... و تو ضخامت دستانش را حس خواهی کرد...اکنون گول بخور .... پدر مسافرت است ... رفته است پیش خدا !

 

بر خواهد گشت و گونه های خیس تو را خواهد بوسید. تو را در آغوش خواهد گرفت و تو دیگر به آرزو نخواهی اندیشید... گول بخور پسرکم ... بخواب و بگذار تا در این سرمای محیط دستانم میهمان تشت لباس هم بشود. جگر گوشه ام بخواب... لالایی کن عزیزم... می دانم داری بزرگ می شوی و دیگر از شرمندگی چشمانم دروغم برایت هویداست.... کاش دروغهای مصلحتی هم مدت دار بود!... اینقدر سوال نکن ،خودت می دانی که جوابم همان جواب روزهای اول است

پسرکم!

خودت در رویای هر شبت از پدر بپرس کی بر خواهد گشت ؟! بپرس کدامین ارزش باعث شد آن بالا را به خنده های کودکش ترجیح دهد. کدامین ندا او را به سوی گلوله های سربی دعوت کرد ؟! و کدام هدف، کدام سعادت و کدام آرامش برایش مهمتر از من و تو بود ؟!...  بخواب پسرکم... همه وجود من بخواب که غیر از آرام کردن تو باران هم می بارد سقف خانه نم داده و از آن آب می چکد ! و من در ازدحام جمعیت باید سبزی هم بخرم ! خودت روزی خواهی دانست که پدر برای برپایی چادرهای آرامش رفته است!... بخواب پسرکم... لالایی کن... لااقل تو بجای من بخواب. خواب پدرت را اگر هم دیدی بگو مادر می ترسد تنها به خیابان برود و شبها هق هق گریه هایش خوابم را بر هم می زند ! و نمی دانم چرا در خانه هم دستکش می پوشد!...

 

بخواب پسرکم... همه وجود من بخواب پدر روزی خواهد آمد... در خواهد زد خواهد خندید... و تو ضخامت دستانش را حس خواهی کرد...اکنون گول بخور .... پدر مسافرت است ... رفته است پیش خدا !

 

پسرک ... گونه هایش ترشده است :

کاش قصه بازگشت پدر یک قصه ناتمام نبود ...

 

سرگیجه ...

 

 

عجیب است من که سرگیجه نداشتم ... چشمانم چرا سیاهی می رود؟... ساعت 12 ظهر است ولی من تاریکم چرا ؟! گل گلدان خانه ام چرا خشکیده است ؟...چرا تکان نمی خورد لحظه های من ؟  ثانیه ها چرا کار نمی کنند ؟!... کوچه چرا غلغله نیست ؟ شهر چرا خاموش است ؟ گوشهایم شاید ناتوان شده اند ؟! ...لبانم چرا می سوزد تا نام تو را بخش می کنم ؟... ضربان قلبم چرا با رگ دستانم سِت نیست ؟... آفتاب چرا ویتامین دی هایش را از من دریغ می کند ؟!

 مد دریا چرا اینقدر طول می کشد امروز ؟ پری دریایی چرا  نمی شود صید کنم با قلاب ؟!

 مادرم هم صبح جواب سلامم را نداد فکر کنم !... نکند نماز صبحم قضا شده خدا ؟!

 

 

... کاش لا اقل قضای نمازمان یادمان باشد . 

  

                   

  

آری مرا هم گرفته است !

 

آری مرا هم گرفته است و سخت بیمارش شده ام. مرا مجبور می کند ساعتها دستانم را زیر چانه هایم ستون کنم و درد بکشم . مرا مجبور می کند در یک فضای یک متری مرتب غلت بزنم و حتی آب هم نمی گذارد بخورم . گاهی داد می کشم اما کسی نیست به دادم برسد . کاش چشمانم را نمی بست که اینقدر درد بگیرند! حرف مادرم را هم نمی گذارد گوش کنم و لااقل برای شکم خودم از نانوایی نان بخرم . مجبورم کرده فقط به او بیندیشم. گوشهایم را هم زنجیر کرده است و سلام پدرم را گاهی نمی شنوم تا جواب بدهم ! آری مرا هم گرفته است و سخت بیمارش شده ام  تب جام جهانی را می گویم ....

همان تبی که چهار سال یکبار حتی کسانی را که دیگران را اسیر می کنند هم اسیر می کند !

 

چشمانم تا بازی ایران و مکزیک به عقربه ها می چسبد !

 

                                    دوست دارم پرتغال را با پوست بخورم و آنگولا را اصلا نمی بینمش !

...........................................................

 امروزهای کدامتان را نوشته ام ؟!...

 

                             

                                                           ... و این رویای من... سخت اما شدنیست .