ذهن زیبا

خدایا ! نوشتن را به شرطی می خواهم که کلماتم عطر نفسهای تو باشد .

ذهن زیبا

خدایا ! نوشتن را به شرطی می خواهم که کلماتم عطر نفسهای تو باشد .

...

مردمک چشمم

از اینهمه مردم

همه ی چشمم را

به دیدن تو مجبور کرده است

تو که همه جا هستی

خدای منی اما

باز نمی بینمت!

 


...

از اولین نگاه تو سالها گذشته است
و من
از همان نگاه به بعد در بند تو ام
در بند بودنی که با همه ی سختیهایش
با همه ی نبودنهایت
باز به آن دلخوشم
دلخوش..

تو که باشی حالم خوب است

وقتی دلم از همه چیز و همه کس گرفته است .. وقتی حوصله ی زنگ گوشی همراهم را هم ندارم .. وقتی آسمان آبی و بارش مرواریدوار باران هم احساسم را بر نمی انگیزد .. همیشه با آن چشمهای سیاهت .. تو بوده ای .. و فهمیده ای مرا .. چه خوب می بینی تو .. چه خوب درکم میکنی .. چه خوب می نشینی توی ذهن من وقتی دلگیرم از همه چیز .. چقدر آرامم تو را که دارم ..  نمی دانم اگر روزی رویت را برگردانی از من سرنوشتم به کجا خواهد کشید .. اصلا دوست ندارم به آن روز تاریک بیاندیشم .. فقط حالا .. خرسندم به داشتنت .. به بودنت .. به حس لطیفی که در من می آفرینی وقتی می پرستمت .. خدای مهربانم! .. من دلخوش به بنده هایت که نه .. تنها دلخوشم به حضور بیکران تو توی وسعت قلبم .. تو را به همه ی خوبیهایت .. با تو بودن را .. کنارت اشک ریختن را .. درد و دل کردن را .. و همه ی اتفاقهای خوبی که تو هستی می افتد .. از من نگیر .. دلخوشم به ثانیه های اکنونم .. دلخوش ..

.. من .. برای نسا .. برای ابراهیم .. برای هومن .. برای فصل شدید دلدادگی..برای رهگذر .. برای رامین .. برای همه ی دوستان خوبم تو را آرزو میکنم ..چرا که میدانم .. تو که باشی .. حالشان خوب میشود..به خوبی حال خوب من..

 

دلتنگم امروز..


حرف نمی زد .. راه نمی رفت.. درد داشت ولی چیزی نمی گفت .. به زور نفس می کشید .. همیشه روی لبهایش خنده ای شیرین داشت .. لبخندی که تا مرا می دید پر رنگ تر میشد .. همیشه راضی بود به هر چه هست ..  به هر چه دارد .. هر چه خواهد داشت .. این را میشد از توی صورت لک گرفته و کثیفش فهمید ..

با آنکه اندام ظریف و ریزی داشت

با آنکه صدایی نمی داد حتی زمانی که درد داشت

با آنکه بچشم من و خیلی ها نمی آمد وقتی فکرمان جای دیگری بود

با آنکه بحساب نمی آوردیمش!

اما

حالا که نیست .. دلم خیلی برایش تنگ شده .. خیلی

گدای سر چهارراه خانه مان را می گویم..


مادر بهشتی من

توی اتاق بغلی نشسته بودم و به فردای مرموزم می اندیشیدم ... به اینکه چه باید بکنم تا دوستم خدا برایم بهترین را بخواهد ... اینکه چگونه باشم تا میان اینهمه باران گناه خوب و با سعادت بمانم

خودمانیم

نمازم خیلی دیر میشود خیلی وقتها! ... به یکباره در دلم حسی عجیب شکل گرفت

به خودم گفتم : من چرا اینقدر بی دقتم در نمار؟! ... و تصمیم گرفتم از همان لحظه حواسم بیشتر به خودم باشد ..

توی اتاق کناری  مادرم بود و انگار چیزی با خدا  میگفت .. کنارش رفتم و پرسیدم چه میکنی مادر؟ .. گفت:

دعا میکنم خدا در دلت مهری قرار دهد که نمازت ...

من حتم دارم مادرم یکی از زنان بهشت است ... به این ایمان دارم.

...